گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آخرین انقلاب قرن
جلد اول
معصومین بعد از نزول وحی نبوی قلبشان محل الهام نبود؟ مگر فیض الهی از امام زمان به ما نمی رسد؟ الهامات الهی و شیطانی به قدر طاقت و استعداد بشری عامل اصلی انقلاب هاست.
من با برخی از دوستان طلبه مؤسسه باقرالعلوم که چنین سؤالاتی درباره عوامل بروز انقلاب داشتند، گفتم که سؤالات شما غرب زده است. شما از من می پرسید که عوامل تاریخی انقلاب چیست; بعد قضیه را می برید به اعمال شاه و رضا شاه و اقدامات اقتصادی، و این جنبه از ماجرا را اصل می کنید، در حالی که خدا و الهامات ربانی و حقایق ملکوتی را فراموش می کنید. اصلا انقلاب در درس انقلاب اسلامی و ریشه های آن، یک امر ناسوتی وابسته به نهضت های اصلاحی فلک زده صد ساله اخیر تا نهضت سربداران شده است. تصور این که ما اراده کردیم و خداوند هم ما را به حال خود رها کرده تصور غلطی است. این که برخی از آقایان وحشت دارند که انقلاب برگردد، ناشی از این است که هنوز اسلام را نمی شناسند و به سرّ و قضای الهی پی نبرده اند. مگر ما شیعه نیستیم و مدعی نیستیم که ظهور امام زمان (عج) مقدمات دارد؟ مگر این که حقیقت اسلام و شیعه را نشناسیم. اگر هزار جنبش جزئی هم بیاید دو روز ممکن است بر این عالم حکومت کنند. زیرا دوره آن ها به پایان رسیده و بی تردید نابود خواهند شد.
* به هر حال امر الهی و تدبیر الهی در روی زمین از مجاری طبیعی و اسباب و مسبّبات طبیعت شناختی خود جاری می شود; پس چگونه می توان گفت مطالعه جامعه شناختی و یا سیاسی انقلاب، امری غیر الهی و یا غربی و... است؟ به نظر می رسد جناب عالی بیشتر گرایش به جبر فلسفی دارید و آن را به تحلیل امور سیاسی ـ اجتماعی نیز سرایت می دهید!.
* چگونه می توان از مطالب گفته شده چنین استنباطی کرد؟ ما دائماً از آسمان به زمین می رسیم; آسمان در اینجا ساحت فاعلی عالَم و زمین ساحت قابلی عالَم است چنانکه نسبت میان روح و نفس و تن چنین است و در ملکوت و مُلک، مُلک ظرف استعدادی ظهور حقایق ملکوتی است، نه برعکس. سخن این است که برای تحلیل همه تحولات، در زمین جستجو نکنید; انقلاب اسلامی هیچ ربطی به نهضت سربداران و نهضت جنگل و میرزا کوچک خان و... ندارد، بلکه ربط به نسبتِ میان بنده و حق دارد. وقتی انقلاب کربلا تکرار می شود که بندگان مؤمن با حق تعالی همان
[222]





نسبت کربلاییان را پیدا کنند. بنیاد جامعه شناسی و امثال آن اساساً از بیگانگی انسان و خدا حکایت می کند و یکی از معضلات علمی جامعه ما این است که تصور می کند جامعه شناس، حقایق را باز می گوید. به هر حال، مطالعه صرف پدیدارهای اجتماعی، با انفصال آن از حق، امری خطاست.
این که گفته شود هر تحولی در نسبت میان بنده و حق تحقق پیدا می کند جبر نیست; جبر یعنی مانع شدن از کار بنده. اصلا جبر فلسفی و جبر کلامی و جز آن، یک سری مباحث انتزاعی است. انسان، افتاده در میان جبر و اختیار است و به خود واگذار نشده. دایره ای حیاتی دارد که در آن دایره سیر می کند; همچنان که حیوان چنین است. جان کلام این که:
گر توکّل می کنی در کار کن کسب کن پس تکیه بر جبار کن
تکیه بر جبار کن تا وارهی ورنه افتی در بلای گمرهی
هیچ انتخابی، بدون امکانات ایجاد شده از سوی خداوند، ممکن نخواهد بود. پس اختیار، اختیار دو امر است که فرمود «و نفس و ما سوّیها فألهمها فجورها و تقویها». در اینجا اصلا جبری در کار نیست; جبر دلالت بر کشمکش دو اراده و مقهور شدن طرف ضعیف تر دارد و این در ساحت الوهیت و ساحت عبودیت، امری کفرآمیز است. کسی که خدا را شناخته و به او عشق میورزد و از خویشتن فارغ شده، در مقام معیت الهی با اراده الهی احساس آزادی کامل می کند.
این معیت با حق است و جبر نیست این تجلی مه است، این ابر نیست
* با این حساب، تعمیق و یا تحقق واقعی انقلاب، منوط به این است که تا چه حد بتوانیم انقلاب را در وجود خویش توسعه دهیم!.
* بله، تا هر قدر که بتوانیم. منتها این مسئله از سوی دیگر، امری تقدیری و تاریخی و جهانی است و این گونه نیست که صرفاً نفسانی باشد. خداوند نیز به این انقلاب عنایت دارد و بدون اراده و مشیت الهی انقلاب به وقوع نمی پیوندد. انقلاب اسلامی یک شورش جزئی نبود و برای اهل بصیرت، این انقلاب جهانی واقعه ای عادی نیست; در بوسنی زن های بی حجاب سخن از اسلام می گویند و این امری باطنی است. در آمریکا، جلو کاخ سفید «الله اکبر» می گویند، در حالی که اگر دولت ایران دویست میلیارد دلار خرج می کرد، نمی توانست چنین تظاهراتی برپا کند. این همه،
[223]
اشاره ای است از ولایت که به یک عشوه و غمزه عالم را تکان می دهد. تجلی فاطمه زهرا(س) در پرتغال نیز چنین است; اگر میلیاردها دلار خرج می کردیم نمی توانستیم در پرتغال یک نفر فاطمه زهرا (س) داشته باشیم. این خواست الهی و اراده واسعه الهی است که چنین می کند. اما مردمان عادی دائم چرتکه می اندازند و تجزیه و تحلیل ذهنی می کنند، ولی از عنایت و حکمت و اراده الهی غافلند. بنا به شهادت روایات ما، بعد از دوره ای از غلبه فساد، دوره ای دیگر باید شروع شود که کل دین در کل جهان ظاهر شود. در این دوره است که آنچه از دین تا کنون متحقق نشده تحقق می یابد. مردمان در پایان دوره آخرالزمان زندگی سگی می کنند، نه ابتهاج، نه شادی حقیقی، نه آخرتی و نه دنیایی. از صبح تا شام می دوند و دنیا را هم نمی توانند به دست آورند. جوان می خواهد زن بگیرد، خانواده تشکیل بدهد، کاری داشته باشد، ولی نمی تواند. این یک وضعیت بحرانی جهانی است که به هر حال بدتر از این هم خواهد شد. از آن سو هم گشایشی حاصل می شود و آن بدی ها را بیشتر آشکار می کند. شما می بینید که تاریکی زمانی آشکار می شود که نوری در کنارش بدرخشد. اکنون مردم به خیلی چیزها عادت کرده اند و نمی دانند چه منجلابی و جهنمی بستر زندگی آن هاست; در ماشین آخرین مدل نشسته و واقعاً نمی داند که این یک سفینه جهنمی و زبانه های آتش است که دور و برش را فراگرفته است. اساساً بی حس شده و به فرمایش امام، که در تفسیر سوره حمد اشاره فرمودند، دچار تخدیر طبیعت شده است و نمی داند که در چه جهان وحشت بار و تاریکی به سر می برد.
ما از گناه کردن خوشیم نه از گناه نکردن; چه، اگر گناه نمی کردیم غم به سراغ ما نمی آمد. کدام یک از علما و اولیای ربانی را می توانید پیدا کنید که همواره در خوشی و ناز و نعمت بوده باشد; همه گرفتار جور و مصیبت بودند; همگی در زندان و مورد ضرب و شتم و توهین و ناسزا بودند; تبسّم شان عین گریه بود و گریه هایشان عین تبسّم. این جهان ماده، مزرعه آخرت و محل گذر است. ولی این مطلب فراموش شده و فعلا مزرعه شیطان و باغ خوشی های نفسِ اقلیتی شده است. باغ خوشی های آنتوان واتو، نقاش فرانسوی قرن هجدهم، است که برای اشراف فرانسه نقاشی می کرد.
اما مشکل این است که این جهان باغ خوشی ها بتدریج با از بین رفتن لایه اوزن و تخریب تکنولوژیک طبیعت و امثال آن به یک برهوت تبدیل می شود.
[224]
* با این گونه تبیین از عوامل انقلاب، آیا می توانیم قابلیت و توانی در پیش بینی انقلاب ها به دست آوریم و برای مثال، مدعی شویم که در صورت وجود این ملاک ها و معیارها، انقلابی رخ خواهد داد؟.
* ما پیش بینی نمی کنیم; در قرآن و روایات پیش بینی شده است. اما اگر به طور بسیار دقیق و ساعتی بخواهید، آن از فنون الهی است و فقط انبیا و اولیا می توانند. انبیا در علم چهره شناسی، از چهره هر شخصی در می یابند که شقی است یا سعید. این از علم انبیاست و پاره ای از غیرانبیا نیز گه گاه از آن بهره ای می برند که با دیدن چشم و سر و صورت و اندام افراد می فهمند که شخص شرّ یا خیری است. یعنی این امر در حوزه توانمندی انسان قرار ندارد.
* انقلاب 57 را دقیقاً به چه دلیل به عنوان اسلامی، متصف می کنیم و وصف اسلامی را در موردش به کار می بریم; گر چه مقدمات شما تا حدی بیانگر است..
* انقلاب ایران که با صفت و اسم «اسلامی» مشخص می شود، در حقیقت به اصولی باز می گردد که خود، داعیه دارش بوده و دائماً اصرار میورزد که با این اسم در جهان معرفی شود. گر چه بعضی از کشورها نام جمهوری اسلامی را دارند، مانند جمهوری اسلامی پاکستان و...، اما در این ها اسلام صرفاً بخشی از فرهنگ متعارف و موجود جامعه است نه به عنوان کلیت; که این فرق می کند. اساساً انقلاب دینی با انقلاب کفرآمیز تفاوت ماهوی دارد. علاوه بر این، مسئله جزئیت و کلیت در میان است. اگر از انقلاب با عنوان انقلاب اسلامی یاد می کنیم، یعنی کلیتش اسلامی است و همه چیزش باید اسلامی باشد، نه این که جزئی از آن اسلامی باشد، و مثلا بگویند کلاس های قرآن را از سطوح ابتدایی تا سطوح بالا گسترش دهیم; این یک امر جزئی است. اسلام همه شئون جامعه را در بر می گیرد و کلیت و تمامیت خود را آشکار می کند و هیچ فرهنگی را همسان و شریک خود قرار نمی دهد. حضرت امام با این سخن مردم را به انقلاب دعوت کرد و گفت هر آنچه اسلامی باشد مورد قبول ماست و هر آنچه را غیراسلامی باشد نمی پذیریم. البته ما مظاهر تمدن غرب را هم رد نمی کنیم، مشروط بر این که تعارضی با اسلام نداشته باشد; گر چه در پذیرش و قبول هم به قدر طاقت بشری عمل شد و کم و بیش نیز در حال گسترش است و طبیعتاً با موانعی هم روبه روست. زیرا هنوز کلیتش کلیتی اجمالی است نه تفصیلی; و باید تفصیل بپذیرد و به طور واقعی و انضمامی گسترش یابد که در آن صورت، در کل
[225]
عالم، تنها اندیشه و تفکر زنده و مؤثر خواهد بود و تفکر غربی را هم در درون خودش
مضمحل خواهد کرد. این سیر متعالی یا به سوی کمال رفتن است یا آشکار شدن آن چیز که کمال است. از ابتدا صحبت از کلیت بوده و شما هیچ جا صحبت از آن نمی کنید. چگونه باید ما احزاب غیراسلامی و ضداسلامی را در یک سیستم دموکراسی سهیم کنیم؟ کسانی که از این نظر دفاع می کردند، به شدت از سوی مردم مورد طرد و نفی قرار گرفتند. این وضع نشان می دهد که مسئله مسئله ای عام است، و نوع سیاست و حکومت دینی است، و سخن در باب ولایت و دینی شدن و توسعه و بسط تفکر دینی در همه ارکان زندگی و تربیت دینی مردم و به طور کلی احیای اسلام در همه شئون زندگی مردم است. این، ممیّزه انقلاب اسلامی است. به جز آن کلیت که از آن سخن گفتم، دیگر عناصر بیگانه نمی توانند در انقلاب مشارکت داشته باشند; آن ها در درون انقلاب باید حل شوند و تا آنجا که استعداد حل شدن دارند، هویت کفرآمیز خود را از دست بدهند. از جمله، تکنیک و فن و پدیدارهای هنری و همه آثار فرهنگ و اندیشه در صورتی که بتوانند در تفکر دینی و اسلامی جذب شوند، مورد قبول قرار می گیرند و گرنه طرد می شوند و تبدیل به یک شیء موزه ای و عتیقه می گردند; مثل زبانی که در میان مردم فراموش شده و دیگر به کار برده نمی شود. مسئله کلیت، نفی غیر و در واقع نفی جهان غربی است، آن هم نه بخشی از جهان غربی، بلکه کل جهان غربی و جهانی که سعی می کند غرب را غایت و قبله خود قرار دهد. خواه اسرائیل باشد یا هر کشور دیگر. اگر روزی انقلاب روسیه در بخشی از اروپا و آسیا اتفاق افتاده به معنی نفی فرهنگ غرب نبوده، بلکه نفی بخشی از فرهنگ غرب بوده است. ولی انقلاب اسلامی مدعی نفی بخشی از فرهنگ غرب نیست، بلکه کلیت آن را نفی می کند; که در نتیجه نظام تکنیکی اش نیز نفی می شود. باید دقت کنیم; البته می شود برخی از این مظاهر تمدن غربی را در جهت خواسته های اسلامی و فرهنگ اسلامی و اراده اسلامی به کار گرفت تا آن مظاهر و آثار نیز هویت دینی و اسلامی بیابد، و تقدیر تکنولوژیک و تقدیر شیطانی اش تبدیل به تقدیر الهی شود. نور روح و نفس ملکوتی ما، که بر اثر تشعشع پرتو ذات منور شده، ذات تکنولوژی را دگرگون می کند; سینما و ویدئو را دگرگون می کند. ماهواره اکنون در اختیار شیطان است و از آن سوء استفاده می شود. غرب منابع اقتصادی جهان را نابود می کند، ولی آن ها باید در اختیار اصحاب خدواند باشد جهان باید مأذنة اللّه و مصلاّی قرآن و اسلام باشد، که اکنون مصلاّی فروید و مصلاّی شیطان است.
[226]
* چنانچه بخواهیم انقلاب 57 را از منظر بیرونی بنگریم و به تعریف و توصیف آن بپردازیم ـ البته نه از نگاه رهبران انقلاب و کلیت ها و آرمان های مورد نظر آن ها ـ در آن صورت این وصف (اسلامی) به چه معنی و مفهومی به کار خواهد رفت؟.
* می بینیم که انقلاب ما که در سال 57 رخ داد اسلامی بود; به لحاظ این که چنین تغییری را در ذات خویش از یک سطح صوری در کلیت به سمت و سوی دیگر و کلیت دیگر برد، نه از جزئی از یک کلیت به جزء دیگر. یعنی کلیت موجود و وضع موجود را نفی می کند. همان چیزی که امروزه غرب مدعی تمامیت و کلیت آن است و چنین تصور می کند که همه ارکان آن را می تواند. اداره کند و خوب هم اداره می کند و مدعی است که اسلام نمی تواند ولی اسلام می گوید می توانم و در عمل هم نشان خواهم داد. به هر حال، تلاش مسلمانان مبنی بر این است که ما صلاحیت اداره جهان را داریم، اگر شما هم صلاحیت دارید کسوت اسلام را بپوشید، آن وقت در خواهید یافت. به هر حال، اگر اقلیتی از مسلمانان هم نادرست باشند، در برابر آن، هزاران برابر در غرب نادرست ترند، نادرستی جزء ذات غرب است. نادرستی در غرب قانونیت دارد و آن ها به اعمال نامشروع و فسادهای اخلاقی و فسادهای اقتصادی و امثال آن رسمیت می بخشند. سود بالاترین ارزش غربی است و برای سود هر کاری می کنند و هر سیاستی را اعمال می کنند. هدف هر وسیله ای را، هر چند نامشروع باشد، توجیه می کند. آیا برای هدف مشروع می توان وسیله نامشروعی را به کار برد؟ به هر حال، اسلامی بودن انقلاب در کلیت آن است. حال برخی این کلیت را نمی فهمند و ضعیفند و توجیه نشده اند و برایشان کاملا آشکار نشده است، که بتدریج روشن خواهد شد. بسیاری از کسانی که به انقلاب گرویدند نمی دانستند که کلیتش باید بر جهان حکومت کند; آن ها همه ارکان دین را نمی فهمیدند. بعضی از نویسندگان به نکته ای توجه کرده اند; در ادبیات فارسی قرن اول و دوم، نسبت به ادبیات متأخر (ادبیات مولوی و حافظ) روحیه اسلامی کم تری وجود دارد و ادبیات ما در قرن چهارم و پنجم دینی تر است. مرحوم مطهری در خدمات متقابل اسلام و ایران به این نکته اذعان داشته که ادبیات قرن سوم و چهارم اسلامی تر از ادبیات پیش از آن است. ادبیات و زبانی که بتواند زبان قرآن باشد و شعری که قرآنی باشد، بتدریج پیدا شده است. در ابتدا، مردم هنوز آن زبان مثلا شعر عرفانی را نداشتند و شعر عرفانی در قرن چهارم و پنجم به وجود آمده است، به ویژه در قرن پنجم با شاعرانی مانند سنایی مثلا در ادبیات فارسی
[227]
و ابن فارس. در اینجا سیر به سمت تفصیل است و سخن از اجمال و تفصیل است. یعنی انقلاب اسلامی ابتدا حالت اجمالی داشته و بعد حالت تفصیلی پیدا می کند. درهمان سده اول پیدایش اسلام، شما در جامعه فردی مثل بُسر بن ارطاط را دارید که داستانش را شنیده اید که چگونه او و سپاهیانش به تمام زنان مدینه تجاوز می کنند و سال بعد هزار کودک زنازاده در آنجا به دنیا می آید. شما در کدام دوره ای از اسلام مردم خبیثی چون امویان دیده اید، در حالی که آن ها از نظر زمانی نزدیک تر به اسلام بودند، تا سلطان محمود غزنوی، که هیچ وقت از این غلط ها نکرد; و آغا محمد خان قاجار، که مردم کرمان را به جهت پناه دادن به شاه زندیه کور کرد و بنا به عرف زمانه تپه ای چشم از آن ها به در آورد ولی به زنان آن ها تجاوز نکرد و از این اعمال اموی انجام نداد; مغولان غیر مسلم نیز در مقایسه با امویان که به ظاهر مسلمان بودند و مسجد می ساختند (چنانکه مسجد جامع دمشق را آن ها ساختند) چنین کاری نکردند.
* وقتی می گوییم انقلاب ما انقلاب اسلامی است بدین معنی است که مردم ما در آن برهه و در آستانه انقلاب تغییر نگاهی پیدا می کنند و نگاه اجمالی آن ها به مفاهیمی ویژه معطوف می شود. در عین حال می دانیم که عناصر و مبانی فرهنگ بتدریج تغییر پیدا می کند و این گونه نیست که در مقطعی خاص، از گذشته و آینده اش بریده شود!.
* چون زبان، تدریجی است و ظهور اندیشه و تفکر، تدریجی است و بروز الهامات متکثر، تدریجی است; چنانکه قرآن را حضرت رسول تفصیلا از آغاز نمی دانستند. ما در مقام اجمالیم و به طور ابهام انگیز و بسیار فشرده احساس می کنیم که حق چنین است، اما نمی توانیم بگوییم که چرا و چگونه حق چنین است; استدلال هم نمی توانیم بکنیم، مشکل داریم. استدال هایی که فخر رازی می کرده با استدلال های قرن دوم هجری قابل قیاس نیست و مسلماً مباحث متأخرین خیلی پیچیده تر است. در نتیجه، اسلام برای غزالی و فخر رازی خیلی وسیع تر و پیچیده تر است; چون آن هم از اجمال به یک تفصیل نسبی رسیده بود. در قرن دهم، هزاران کتاب فلسفه وجود داشت، اما در قرن سوم و چهارم چند کتاب فلسفی داشتیم؟ فرهنگ اسلامی در صدر اسلام، قرآن و سنت و شفاهیات مردم و حالات مردم مؤمن که در مقام اجمالند بود. اما همین شفاهیات مردم، طی نهضت ترجمه و سپس کار علمی دوره عباسی تفصیل پیدا می کند و ده ها هزار کتاب نوشته می شود. اکنون چقدر کتاب فقهی داریم؟ کتاب جواهر در فقه را با کتاب های مختصر فقهای متقدم مقایسه کنید. این کتاب ها از نظر
[228]
وسعت حجم و وسعت مباحث با کتاب های شیخ طوسی نزدیک به هزار سال فاصله دارد. همین طور همه کتاب های فقهی ابن عقیل را با آثار شیخ مرتضی انصاری مقایسه کنید. مسائل بیشتر و سؤال های بیشتر در کار است و حتی سؤال های آن زمان خیلی محدودتر است. به نظر بنده، اول و آخر این انقلاب آماده گر اسلامی وجود امام خمینی بود، همان طور که اول و آخر انقلاب کلی و عام اسلامی صدر تاریخ اسلام و همه انقلاب های نبوی، وجود مقدس حضرت ختمی مرتبت بوده است. شروع انقلاب اسلامی با وجود حضرت امام، با الهامات ایشان و تفکرات و اندیشه های ایشان بود و آن کلیت اسلامی که عرض کردم اولین بار در وجود ایشان آشکار شد. هیچ کسی را ندیدم که چنان کلیتی که در تفکر ایشان پیدا شد یافته باشد. ایشان نخستین فردی بودند که خواستند انقلاب را به طور کلی در جهان حاکم کنند. مشکل ایشان فقط شراب خانه های تهران و ایران نبود; ضمن این که این ها را نمی خواستند، می خواستند در تمام ارکان جهان، اسلام تحقق پیدا کند. امام یک دید و افق جهانی داشتند، هر چند این افق باز یک لحظه و حالت اجمالی داشت و حالت تفصیلی آن با ظهور امام زمان تحقق می یابد; که با وجود امام زمان، بسیاری از مستورات آشکار می شود و خیلی از امور نهانی هویدا می گردد. کار ایشان کار نایب الامامی و آماده گری جهان بود و در ظهور یک کلیت اسلامی، فوق العاده موفق بود و گاهی اوقات هم می رفت به تفصیل و تا آنجا که ممکن بود و جهان پاسخ می داد و دنیا کشش داشت، تأثیر می گذاشت. شما دیدید که وقتی ایشان شروع به تفسیر سوره حمد کردند عده ای مانع شدند، گر چه ایشان می توانستند ادامه بدهند. پس حضور امر قدسی بستگی به مخاطبان دارد که چقدر تحمل داشته باشند. به هر حال، ایشان جهان غرب را هبا و هدر کرد و نظم کهن آن و اصلا نظام های عالم را به هم زد و جهان تکان خورد. لذا پس از انقلاب سعی کردند جلو آن را در عراق و الجزایر و مصر و در بقیه قسمت های جهان بگیرند. اما نَفَس امام هنوز تأثیرگذار بود. مطالعه سیره، صفات شخصی و صفات عرفانی ایشان چنین می فهماند که به هر حال به راه انبیا و اولیا می رفتند; با توجه به این که با جهان مواجه بودند. خیلی از علما پیش از ایشان اهل مبارزه بودند، ولی مثل ایشان نبودند. امام در این جهان کاری کردند که حتی ائمه در عصر خودشان، به جهت این که فضای مناسبی نبود، نکردند. که البته موفقیت امام با توسل به همان ائمه ای بود که زمانه آن ها را نمی طلبید. مگر ابومسلم به امام موسی کاظم(ع) عرض نکرد که این حکومت را
[229]
شما به دست بگیرید; امام در جواب فرمود شما پیرو من نیستید و زمان، زمان من نیست. این کلیت اجمالی در تفکر امام ظاهر شد و ایشان مقدمه دگرگونی جهان را فراهم کردند و امروزه وضع ما از حال اجمال به تفصیل رفتن است. اکنون به حول و قوه الهی و با قضا و قدر الهی، به قضای محتوم حق، این واقعه به قیامت صغرای حضرت بقیّة اللّه منجر خواهد شد و تغییری بنیادی در کل عالم به نحو تفصیلی اتفاق خواهد افتاد.
* جناب عالی ویژگی های ممتاز حضرت امام و برجستگی های متمایز کننده ایشان را در مقایسه با رهبران انقلاب های جهان در چه مواردی می دانید؟.
* تمایز امام با رهبران انقلاب ها و شورش های جهان (چون خیلی از این ها رهبر انقلاب نیستند و رهبر شورشند، همچون لنین در انقلاب روسیه) نظیر رهبران انقلاب فرانسه، سون یات سن، مائو و گاندی و یا رهبرانی چون سقراط، همچون فرق میان نفس مطمئنه و نفس امّاره، و تفاوت میان نفس خدایی با نفس بشری است. البته برخی از این ها می خواستند که به هر حال طرح اصلاحی را در جهان اقامه کنند، اما حق را نمی شناختند; کوشش کردند در عالم تحولی ایجاد نمایند، از عدل سخن گفتند، اما نهایتاً کارشان به ظلم و جور انجامید; چنانکه در روسیه شوروی اتفاق افتاد. در چین و هند و سرزمین های دیگر نیز تحولاتی جزئی ایجاد کردند; برخی در وارد کردن تمدن و نظام جدید کوشیدند و موفق شدند که انقلاب صنعتی بزرگی را در کشورشان ایجاد کنند; همچون چین و شوروی. اما در همه این سرزمین ها نفس حکومت می کرد. مثلا روبسپیر و دانتون و دیگر رهبران انقلاب فرانسه دارای چه اثر و انگیزه غیر نفسانی ای بودند؟ آن ها جز برای نفس و به انگیزه نفس حرکتی نمی کردند. مردم هم در نظر این ها یک نفس جمعی بود; جمعی که در آن ها خدمت به غیر با انگیزه الهی وجود نداشت; نهایت این که بی غرضانه بود. یعنی بنده به کسی کمک کنم، بدون این که قصد الهی در کار خود داشته باشم و البته قصد نفسانی آشکار هم نداشته باشم; یعنی یک نوع خیر و احسان موهوم که انسان، بی غرضانه و بدون قصد منفعت، خود را به کشتن بدهد. این ها اقلیت و عده خاصی در عالم هستند که در واقع حق را نمی بینند و بی غرض هم هستند، اما به هر حال آنچه بر آن ها حاکم است در نهایت، خواست بی غرضانه پنهان نفس است، نه خواست الهی نفس، و نه خواست الهی روح انسانی. انگیزه آن رهبران انگیزه ناسوتی و این جهانی است. حضرت امام متذکر این حقیقت قرآنی بودند که
[230]
پیامبر نیامده تا فقط دنیای مردم را اصلاح کند، بلکه آمده آخرت آن ها را سامان بدهد. دنیا فرع بر آخرت است و ائمه برای انسان سازی آمده اند نه برای دنیا سازی. گاندی می خواست دنیای مردم را آباد کند، ولی امام خمینی اگر از دستش می آمد دنیای آدم ها را برای آخرتشان خراب می کرد; چنانکه ائمه معصومین(ع) می کردند. امام حسین(ع) و خانواده و یارانش می توانستند در مدینه بنشینند و با یزید نجنگد، اما چنین نشد; مشیت الهی بود. تحت اختیار من نبوده که بخواهم تعیین کنم فلان دسته از مردان شهید شوند یا نشوند. شهیدان زیر سم اسب ها لِه شدند و این وضع وحشتناک را امویان ایجاد کردند. امام حسین(ع) دنیای آن ها را برای آخرتشان خراب کرد و اصلا بهتر بود که خراب شود. اگر این دنیای ظلم آباد می شد آخرت مردمان ویران می شد و در این دنیای نفسانی، مردم به افرادی تبدیل می شدند که در خدمت ظلمه باشند.
* آیا این هجوم شیطانی یزید بود که چنان وضعیت دهشت باری را به وجود آورد یا حضور تسلیم آمیز امام حسین (ع)؟ ظاهراً هدف امام و ائمه(ع) هیچ گاه خراب کردن دنیا نمی توانست باشد; که از دنیای خراب، آخرت آباد سر نمی زند (الدنیا مزرعة الآخرة)..
* امام حسین حضور تسلیم گرانه نداشته است و ظاهراً و باطناً مقصد امام و ائمه(ع) هیچ گاه خراب کردن دنیا به معنی مطلق نبوده، بلکه به حول و قوه الهی، خراب کردن دنیای شیطانی وجهه همتشان بوده است. اما خراب کردن دنیای یزیدیان هم عین مزرعه بودن آخرت است و مزرعه به معنی محل کشت است. به هر روی، درباره خصلت های فردی و شخصی حضرت امام آقایان صحبت کرده اند. بنده در اینجا فقط از حیث مقام تاریخی و جهانی و حِکَمی مسائلی را مطرح می کنم. ایشان تأثیر و تصرفی اساسی و جهانی ایجاد کرد که قصدش این جهان نبود. نمی خواستند این جهان را و دنیای مردم را به قصد خراب شدن آخرت آباد کنند. آن رهبران غیرالهی چه بسا دنیای مردم را هم خراب کردند، بی آن که آخرت آن ها را آبادکنند; مثل رهبران فرانسه. آن طور که نوشته اند فرانسه قبل از انقلاب مرفه تر بود، فرهنگ و ادبیاتش قوی ترین ادبیات عصر جهان بود و مردم هم گرسنه نبودند تا برای رفع گرسنگی اقدام کنند. منتها ناگهان شهوتی در آن ها پیدا شد مبنی بر این که عالم را کاملا از دین تهی سازند. آن ها را شوقی فرا گرفت تا لائیسیسم را حاکم کنند و البته انگلستان هم محرّک اصلی انقلاب بود و سفیر فراماسون آمریکا در پاریس هم نقش مهمی داشت. فراماسون ها با انقلاب فرانسه می خواستند هر اثری از دیانت سنتی طرد شود.
[231]
انقلابی ها بسیاری از کشیش ها را کشتند و اموال کلیسا را مصادره کرده، کلیساها را بستند و هر حکم شرعی و هر نحو دینداری شرعی را باطل تلقی کردند; ازدواج زیر نظر کشیش را رد کردند و بالاخره وضع وحشتناکی را برای دینداران ایجاد کردند; دنیای مردم را خراب کردند، قصد آخرت نیز نداشتند. تفکرشان تفکر فاسدی بود. گاندی نیز دنیای مردمان را تا حدودی بهبود بخشید و آن ها را از استعمار انگلیس تا حدی نجات داد و به هر حال اقدامات خیراندیشانه ای انجام داد، اما مقصد او مقصد آسمانی و اخروی نبود. گر چه جنبه های محدودی از تفکر دینی در امثال او بوده است، اما از کلیت دین خبری نبود. گاندی اگر دین نداشت و اگر هندوی معتقدی نبود، حتی این اقدامات را هم نمی توانست بکند. اگر شما یک جایی را می بینید که آدمی منشأ خیری بوده حتماً جنبه دینی اش را هم لحاظ کنید. اما لنین و استالین دین نداشتند و لذا
تا می توانستند آدم می کشتند، در حالی که دنیای مردم را نیز بهتر نکردند. هم اکنون روسیه مرکز دزدان و قاتلان جهان شده است. به هر حال در رهبران بی غرض این جهانی، گونه ای دینداری حضور دارد، اما این امری جزئی است و گر چه در کلیت اسلامی نمی گنجد، در جزئیت اسلامی مندرج است. مسیحیت نیز که باید زیر پرچم امام زمان باشد، نحو جزئی اش مورد قبول است.
* امروزه عمده ترین مسائل و مشکلات فکری ـ فرهنگی جامعه ما را در حوزه کدام یک از موضوعات و مباحث تلقی می کنید و عوامل و روندهای آن را چگونه بررسی می نمایید؟.
* جهان سوم و جهان در حال توسعه، نام مؤدبانه ای برای جهان عقب افتاده و وحشی است. ما در هر حال، جهان در حال توسعه یا همان جهان عقب افتاده هستیم. در مقابل، مشکلی اگر باشد، رفتن از اجمال به تفصیل انقلاب اسلامی است و مشکل اساسی ما همان رفتن از اجمال به تفصیل است. در این مرحله مسائلی مطرح می شود. اخیراً می بینیم که آقای جوادی آملی شروع کردند به طرح سلسله مباحثی تحت عنوان توسعه و تجدد و سنت. البته از ایشان خواهش کردندکه در این زمینه صحبت کنند و به پرسش هایی نظیر این که سنت چیست؟ و تجدد کدام است، بپردازند. احتمالا مجله ای نیز این مباحث را چاپ کند یا به صورت کتابی درآید. به هر حال، پرسش های زیادی ممکن است برای آن ها که می خواهند در عرصه جهانی حضور داشته باشند و در ساحت نایب الامامی کلی ـ نه نایب الامامی جزئی ـ قرار گیرند، مطرح باشد. بعضی از
[232]
آقایان نیابت امام را به صرف امور حسبیه محدود می کنند و به امر خمس و زکات و صغار و ناتوانان متعلق می دانند، اما حضرت امام درست در نقطه مقابل این نظر است و امروزه بسیاری از فقها نظر امام را قبول دارند در واقع، دو جریان وجود دارد: یک جریان در خود حوزه هاست که مشکل درونی است و بتدریج در سیر اجمال به تفصیل رفع می شود و آن ها وقتی ببینند که با حضور کلی دین، صلاح و انسانیت غالب می شود و کار را پیش می برد و ظلم و جور را در جهان محو می کند، به میدان می آیند و دایره امور حسبی شان را وسیع تر تلقی می کنند. برای مثال; می توانید کل مردم بی ایمان جهان را صغار بگیرید; چون همه مردم، به یک معنی، بدون ولایت صغیر هستند. جریان دوم، مشکلات جهانی مواجهه با علم است که افراد در مقام رفتن از اجمال به تفصیل گرفتار آن می شوند. در خود حوزه علمیه، من مشکلی را دیده ام که اساسی است; برخی از طلاب دردمند می خواهند با علوم، فعال تر برخورد کنند. منتها متأسفانه به جریان های علمی جدید پناه می برند که این ها بدون داشتن استادی خودآگاه گمراه کننده است. البته من فکر می کنم علم جدید مثل کف روی آب است که از بین خواهد رفت و جدی نیست، اما اکنون با قدرت وجود دارد. الآن در حوزه چقدر می روند روان شناسی اتکینسون و جامعه شناسی می خوانند، مثلا به این خیال که در این ها علمی وجود دارد، در حالی که عین جهل است. چون با حقایقی که در این کتاب ها آورده می شود آشنا نیستند، تصورشان این است که با علم حقیقی روبه رویند. در نتیجه، خطر غرب زدگی، حوزه های علمیه و طلاب متجدد را تهدید می کند که من در یکی از نوشته هایم هشدار داده ام و اعلام کرده ام که مواظب باشند; این ها عین مارهای غاشیه اند. به هر حال، بسیاری غرب را نمی شناسند و هویت شیطانی این آثار و دانش های (در واقع، جهل های علمی) غرب را نمی توانند تشخیص دهند. بعضی از کلمات را با احادیث مشابه می بینند در حالی که فقط از لحاظ ظاهر و صورت فرعیه مشابهند، ولی در باطن و مضمون آن ها زهر شیطانی است. ممکن است کلمه حقی باشد که از آن معنی باطلی مراد شود. مثلا آزادی غربی با حرّیت اسلامی یکی گرفته شود یا اعلامیه جهانی حقوق بشر با قرآن همسنگ تلقی شود، در حالی که باطناً آن یکی زهر است و این شربت نجات. گرایش های فکری و فرهنگی مختلفی در مقام تفسیر اسلام وجود دارد. این جریان های غرب زده همگی بیراهه می روند و خطرناک تر از همه، کسانی اند که در عمل موجب فساد می شوند و دین را به دنیا
[233]
می فروشند. به هر حال، گر چه هر یک به ظن خود یار اسلام شده اند، اما از حقیقت بیگانه اند. حقیقت، به اعتقاد من، یک جوهر فرد است; حقیقت به معنی کلّ ماسوی الله. حق تعالی جوهر نیست، فرد به معنی عددی هم نیست، احد و واحد غیر عددی است اما کل عالم، کل ما سوی الله یک واحد است; حقیقتش یک واحد است. که غیرقابل تجزیه است. علم هم یک حقیقت دارد، یک معرفت اصیل در همه دانش ها باید وجود داشته باشد و آن یک ذره است، یک اتم است، یک جوهر فرد است. اگر آن را آدم ها بدانند تفرقه پیدا نمی کنند و در میان آدم ها انشعاب به وجود نمی آید; تحزّب و تشعّب و بد فهمی از دین به وجود نمی آید; چون حقیقت را نمی دانند هر کس از ظن خود یار موهومات مألوف خود می شود. این همه جریان های فلسفی، کلامی و هنری که در جامعه اسلامی به وجود آمده هیاهویی بیش نبوده است. اگر آن حقیقت اصیل در دل انسان آشکار شود همه این مظاهر و محصولات فکری، سالبه به انتفاء موضوع می شوند. فقط یک نوع رفتن از اجمال به تفصیل به کار انسان می آید; استدلال کلامی و فلسفی برای آدم بی ایمان به درد می خورد. کسی که خدا را به چشم دلش می بیند، چه احتیاج دارد به این که از شب تا صبح استدلال کند تا خدا را اثبات کند. آقا! واجب الوجود و ممکن را رها کن، من خدا را در همه اشیاء، و قبل و بعد از آن می بینم; تو به من می گویی خدا به این دلایل مفهومیِ غیر مستقیم و غیر حضوری وجود دارد؟ من احکام او را به الهام دل می شنوم، اصالت وجود و اصالت ماهیت چیست؟ این می شود صوفی، آن می شود فقیه، آن می شود متکلم; و به معارضه می افتند. کلی هیاهو در جامعه در می گیرد و دیگر هیچ، هیچ اندر هیچ. این همه های و هوی و داد و بیداد همه از برای ندانستن حقیقت است. اگر حقیقت را بدانند و ایمان و ایقان پیدا کنند و به مقام احسان برسند و به عین الیقین و علم الیقین و حق الیقین دست یابند، این مقامات کجا و آن بحث استدلالی که خدا با دودِ آتشِ پشتِ کوه مقایسه شود کجا. خدا عظمتی دارد که در هیچ فلسفه ای و هیچ عرفانی نمی گنجد. حضرت امام نظر قابل تأملی دارد که می فرماید: عرفان رسمی، عرفان اصطلاحی، فقه اصطلاحی و رسمی، علوم رسمی و اصطلاحی; یعنی حقیقت چیز دیگری است. این ها اگر معیت را می دانستند و اگر من (مخلص) می دانستم وارد این مباحث نمی شدم. اگر هم می گفتم، در مقام انکشاف و آشکار کردن حق بود و بعد هم توبه می کردم که این را گفته ام. چرا که انسان نباید زندگی خویش را در این جهان متوقف سازد. از حضرت نبی می پرسند شما که به مقام
[234]
نبوت رسیده اید چرا نماز می خوانید؟ می فرماید نماز من نماز شکر است، نماز عبادت را تمام کرده ام; چون حالا نوبت نماز شکر و زندگی شاکرانه است. بعد از دوره ای از صبر که انسان حقیقت را می بیند، در مقام شکر قرار می گیرد و شکر خودش را آشکار می نماید. و این را حتماً می دانید که کاری نمی تواند در این جهان بکند، غیر از این که شکر را آشکار کند. چه بسا که سرش را برای حق گفتن بشکنند!
مشکلات دیگر نیز گرفتاری های متعارف مردم است; گرفتاری هایی که گاهی اوقات بسیار حادّ می شود. در انتقال تمدن غرب به ایران خطر وجود دارد، البته از دید جزئی و از دید زمینی. چرا که از دید قضا و قدری، من چنین خطری را نمی بینم. اما این خطر وجود دارد که به جای این که غرب وارد شود و غرب را در فراشد دینی شدن قرار دهیم، خودمان در فراشد غربی شدن، و به قول غربی ها«Westernization» و سکولاریزاسیون «Secularization» (دنیوی شدن)، قرار بگیریم و تمدن غرب را به احکام الهی تبدیل کنیم و به مردم بقبولانیم، خیلی از فسق و فجورها را رسمیت ببخشیم و به نام مصلحت اسلامی خیلی از اصول را رها بکنیم و احکام ثانوی را به جای احکام اولیه بنشانیم و اصلا بپیچانیم و آن قدر طولانی اش کنیم که دیگر احکام اولیه، سالبه به انتفاء موضوع شود. و این ها همه از مسائل و مشکلات است. باید بدانیم که، بی تردید، بدون مصیبت و درد و رنج اصلا اسلام محقَّق نخواهد شد. شرط تحقق اسلام، تحمل درد و رنج و گرفتاری است. چون تمام این ها بهانه ای برای نعیم بهشت دیگر و آخرت است. نعیم بهشت را به همین سادگی ها به کسی نمی دهند، بهانه ای می خواهد و بهانه اش همین کوشش و کشش در این جهان است. این مزرعه رحمان را غرب به برهوت شیطان تبدیل کرده; محل نوشیدن زهر شیطانی، شریک شدن با شیطان در اموال و اولاد، و مرکز سوداگری و فساد و دزدی، این مشکلات بزرگ در واقع نتیجه مواجهه با غرب است; باید بتوانیم از سکوی اسلام جهشی کنیم به عالم بالا و از غرب بگذریم; در درون چنبره تمدن غرب گیرنکنیم و چنین نپنداریم که تکنولوژی، مثلا، بی آن که هویت و روح شیطانی را از آن گرفته باشیم عین دیانت اسلام است.
[235]


آیین‌نامه‌ها و مقررات

دفتر سوم : انقلاب بهمن; زمینه های داخلی; دولت،

اشاره

جامعه و نیروهای انسانی
گفتار یکم: بستر اقتصادی انقلاب ایران (از منظر اقتصاد سیاسی)
گفتار دوم: ساخت اقتدار نظام پهلوی، زمینه های بروز بحران
گفتار سوم: ایدئولوژی انقلاب اسلامی ایران
پیوست: نقش رهبری در انقلاب اسلامی (از منظر جامعه شناسی رهبری انقلاب)
گفتار چهارم: بستر اجتماعی رویداد انقلاب (از منظر جامعه شناختی)
[236]
[237]
اشاره
بررسی زمینه ها و علل انقلاب در سطوح «نظام سیاسی»، «جامعه» و نیروهای اجتماعی که مطالعه ساخت ها و روابط میان «دولت» و «جامعه» را در دهه های پیش از انقلاب دنبال می کند، به کاوش در روابط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بسط و تفصیل می یابد. پژوهش در «زمینه ها و علل اقتصادی انقلاب» یکی از سطوح مهم تحلیل است که با نگرش ها و رهیافت های گوناگونی صورت پذیرفته است. تمرکز اصلی گفتگو در این دفتر، مطالعه «وضعیت اقتصادی ایران» از سال های 1335 تا 1355 ـ سال های اجرای برنامه دوم تا پنجم توسعه ـ از منظر «اقتصاد سیاسی» و کارکرد دولت در اقتصاد و نیز بررسی تأثیرگذاری تحولات اقتصادی بر فرآیندهای اجتماعی سیاسی است. بر این اساس، «انشقاق» میان حکومت و جامعه و از دست رفتن پایگاه طبقاتی دولت، ظهور «نظام دو قطبی» و اهمیت یافتن ایران برای غرب، وقوع فرآیند «نوسازی اقتصادی» در راستای اهداف بین المللی، انجام «اصلاحات ارضی» و بحران های اجتماعی ناشی از آن موضوع تأمل این دفتر می باشد. همچنین در ادامه، «انفجار در آمد نفتی» و اجرای پروژه های بزرگ صنعتی در دهه پنجاه، بروز گسیختگی های فرهنگی و بحران «جستجوی اصالت»، «ناهمفازی» توسعه اقتصادی با توسعه سیاسی و پیدایش شکاف ساختاری، پیروی از الگوهای اقتصادی برون زا و بروز بحران «توزیع درآمد»، ظهور «آگاهی عمیق» مذهبی و سیاسی شدن جامعه، مقولات دیگری است که در این دفتر، موضوع تحلیل و بررسی فرآیندهای اقتصادی ـ سیاسی منتهی به انقلاب اسلامی را به توضیح خواهد کشید.
[238]
[239]


گفتار یکم : بستر اقتصادی انقلاب ایران (از منظر اقتصاد سیاسی)

حسین عظیمی (1)
فرشاد مومنی (2)
علیرضا ناصری (3)
* جناب آقای عظیمی، جناب عالی در بخش پیشین بحث، (4) در اشاره به علل و عوامل انقلاب ایران از منظر اقتصاد سیاسی به تحولات دهه سی بویژه سال 1335 به عنوان نقطه عطف، توجه نمودید. علت تأکید شما بر رویدادهای این سال ها چیست و چرا آغاز بحث از تحولات مرتبط با انقلاب را در این مقطع زمانی می دانید؟
عظیمی: اجازه دهید برای جواب به این سؤال شما کمی از نظر زمانی عقب تر برویم. در بحث های قبلی خود اشاره کردم که جامعه ایرانی در دوران قبل ازانقلاب دارای ویژگی مهم ثنویت تاریخی بوده است. به علاوه، حکومت رسمی جامعه ایران در آن دوره ها همیشه از سایر ابعاد زندگی عقب بوده است. اقتصاد جامعه در عصر کشاورزی پیشرفته و یکجانشینی و بازرگانی قرار داشته، در حالی که حکومت از شیوه زندگی عشایری ـ که شیوه دوران ما قبل تاریخ کشاورزی پیشرفته است ـ
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دکترای اقتصاد، مسئول تحصیلات تکمیلی دانشگاه آزاد اسلامی مرکز.
2. دکترای اقتصاد، عضو هیأت علمی دانشگاه تربیت مدرس.
3. دکترای اقتصاد، عضو هیأت علمی دانشگاه تربیت مدرس.
4. بخش نخست گفتگو با دکتر حسین عظیمی، در گفتار سوم از دفتر اول عرضه شده است. در اینجا مجدداً یادآوری می شود که تحلیل های حاضر در اواخر سال 1374 ارائه شده است. بنابراین تحولات سال های اخیر مورد توجه مباحث یاد شده نمی باشد.
[240]
سرچشمه می گرفته است. این نظام زندگی در ایران تداوم می یابد و در همان حال، انقلاب صنعتی در بخش دیگری از جهان پیش می آید و امواج این انقلاب در داخل کشور ما احساس می شود و در نهایت، با ویژگی های خاص جامعه ما تلفیق می شود و به جنبش مشروطیت می انجامد. دوران گذار تاریخی شروع می گردد و دراین فرآیند،اولین حکومت غیر قبیله ای ایران شکل می گیرد. ولی این حکومت دارای جایگاه اجتماعی نیست; چراکه اساس گذار ایران که این حکومت را به دنبال آورده، ناشی از تغییر ساختار طبقات اجتماعی داخل کشور نیست. به هر حال در این فرآیند، رضاشاهی پیدا می شود که دست به کارهایی می زند، سپس جنگ جهانی دوم پیش می آید که رضا شاه را حذف می کند. با حذف رضا شاه، دوره 20 ـ 29 (آغاز سلطنت محمد رضا شاه تا نهضت ملی شدن نفت) در ایران شروع می شود. این دوره، دوره آزمون احزاب سیاسی است. تا قبل از سال 32 دوران ملی شدن نفت و دوران حکومت مرحوم دکتر مصدق است. سپس کودتای ضد حکومت ملی اتفاق می افتد و این حکومت از بین می رود.
این که بنده بحثم را از سال 1335 شروع کردم، منظورم همین دوران بعد از حکومت مرحوم دکتر مصدق است. چرا این دوران دوران ویژه ای است. چرا باید بحث حوادث اخیر ایران را از این دوران شروع کرد؟ برای درک این مسئله بد نیست که این تاریخ را به سال میلادی تبدیل کنیم. اوایل دهه 1330 شمسی همان سال های دهه 1950 میلادی، یعنی سال های اولیه پس از جنگ جهانی دوم است. از دوران جنگ جهانی دوم دو قدرت بزرگ خود را نشان می دهند: یکی قدرت استالین و شوروی، و دیگری قدرت آمریکا. به عبارت دیگر، از یک طرف در دنیای غرب، نظام سرمایه داری با تغییر امپراتوری این نظام از انگلیس به آمریکا شکلی تازه می گیرد و از طرف دیگر، در دنیای کمونیسم هم نهایتاً شوروی محور قدرتمند و امپراتور جدید می شود و دوران جنگ سرد شروع می شود.جنگ سرد در همه جهان، از جمله در ایران، آثار مهمی به همراه می آورد. به هر حال، جنگ سرد تثبیت شد و رقابت های جهانی دو قدرت بزرگ سرمایه داری (بلوک غرب) و کمونیسم (بلوک شرق) شکل گرفت و این امر، همان طور که گفتم، مصادف است با اوایل دهه 1330 شمسی. در این شرایط، وقتی به تاریخ کشور نگاه می کنیم عامل دیگری نیز توجه ما را به خود جلب می کند. (البته بنده مورخ نیستم، ولی وقتی سعی کردم اقتصاد کشور را بفهمم دیدم با
[241]
عوامل اقتصادی صرف نمی توانم مسائل اقتصادی کشور را درک کنم. پس تا حدودی از حوزه تخصصی خود خارج شدم و اجباراً به مطالعه عوامل تاریخی، اجتماعی، سیاسی و... در حد امکان پرداختم) و آن این که قشرهایی از جامعه ما که از دیدگاه اجتماعی در ساختار سیاسی ایران برای دهه های متمادی دارای اهمیت بودند، درست مقارن با دوران جنگ سرد از اعمال نفوذ در صحنه سیاست ایران باز می مانند. این اقشار عبارت بودند از: روحانیت، روشنفکران و اشراف (شاه، خوانین،...). در تاریخ معاصر ایران، ساختار سیاسی داخلی همیشه در اثر فعل و انفعالات بین عامل خارجی از یک طرف، و این سه قشر داخلی از طرف دیگر، شکل می گرفته و عمل می کرده است. اما در آغاز دهه سی شمسی وضع به این قرار است که این سه قشر از اعمال نفوذ مؤثر بر سیاست ایران باز می مانند; شاه و خوانین، بعد از دوران مصدق تمام قدرت خود را از دست می دهند. شاه در این دوران از مملکت فراری می شود و زیر چتر حمایت دولت های خارجی به ایران برمی گردد، به علاوه این که جوان و کم تجربه است. روشنفکران کشور نیز که عمدتاً در احزاب مختلف این دوران سامان گرفته بودند و یا با حکومت دکتر مصدق همراه بودند، در جریان کودتا به شدت لطمه می خورند (زندانی می شوند، اعدام می شوند و حذف می شوند) و به هر حال از صحنه دخالت مؤثر در سیاست کشور خارج می شوند. قشر روحانیت هم در تمام دوران حکومت رضا شاه و دوران کودتا لطمات وسیعی می خورد و اکنون (سال های دهه 1330) از اعمال نفوذ مؤثر در صحنه حکومت باز می ماند. در نتیجه، سه قشری که معمولا در شکل گیری سیاست ایران و در سازمان دهی حکومت ایران بعد از مشروطیت، از نظر داخلی دارای نقش مهم بوده اند در این مقطع تاریخی، یعنی پس از کودتای براندازی حکومت ملی دکتر مصدق، به شدت تضعیف شدند. معنای این حرف این نیست که این قشرها از بین رفتند، نه; عرض بنده این است که این سه قشر از دخالت مؤثر در صحنه سیاست کشور بازماندند و این امر در زمانی اتفاق افتاد که جنگ سرد، تازه در صحنه جهان شدت گرفته بود و امپراتورانی تازه نفس پدیدار شده بودند.
سیاست ایران از مشروطیت به بعد هم معمولا در اثر کنش متقابل عوامل خارجی و داخلی شکل می گرفت; یک کفه این ترازو اقشار داخلی بودند و کفه دیگر آن را نفوذ خارجی تشکیل می داد. حالا کفه داخلی بسیار سبک شده بود و در این حال، طبیعی
[242]
است که قشر خارجی قدرت بیشتری پیدا می کند و تصمیم گیرنده اصلی می شود. به این صورت است که قدرت خارجی ها در تصمیم گیری های سیاسی ـ اقتصادی ایران در این دوران بیش از هر دوران دیگری می شود و به واقع، خارجی ها فعّال ما یشاء می شوند. ضمن این که این سال ها درست مصادف است با زمانی که ایران به علت وضعیت حساس جغرافیای سیاسی آن (مرز طولانی با شوروی در شمال و مرز طولانی با خلیج فارس و حوزه های نفتی غنی آن در جنوب) برای آمریکا کشور بسیار مهمی می شود و برای بلوک غرب امری حیاتی محسوب می گردد. نظریه علمی حاکم در امپراتوری غرب هم عمدتاً از نگرش های روستو، که قبلا مورد اشاره قرار دادم، نشأت می گیرد و قرار می شود اقتصاد ایران شکوفا شود تا ایران به دامان کمونیسم نیفتد. بر اساس این نظریه، یک کشور برای تحول به سوی صنعتی شدن،باید ساختار سنتی خود را تغییر دهد. در بررسی های مربوط به ایران به این نتیجه رسیدند که این ساختار سنتی را باید اساساً از طریق ایجاد تغییرات در شیوه های تولید و مالکیت (کشاورزی ـ روستایی) سامان داد و به همین دلیل، اصلاحات ارضی در این دوران مطرح شد.
این اصلاحات ارضی آیا به دنبال توزیع عادلانه زمین بود؟ چنین هدفی به هیچ وجه در اصلاحات ارضی آن دوران مطرح نبود; هرچند چون در شعارهای آن دوران این مسئله مطرح می شده، برخی فکر می کنند که بله، اصلاحات ارضی برای ایجاد عدالت اجتماعی بوده و به همین خاطر شکست خورده است. اما در واقع اصلا این طور نیست. اصلاحات ارضی معرفی شده به جامعه ایرانِ آن زمان متکی بر نگرش نظری روستو بود. در این نگرش، اصلاحات ارضی صورت می گیرد تا ساختار سنتی مالکیت را حذف و مالکیت سنتی را به مالکیت مدرن تبدیل کند. این اصلاحات ارضی با نهاد مالکیت هیچ مشکلی ندارد، با مالکیت بزرگ هم مشکلی ندارد، تنها به دنبال ایجاد مالکیت نوین است. به این دلیل هم به مالک روستا می گفتند آقا بیا ده خود را بفروش، تحویل بده، ما کمک می کنیم تا مالکیت های عظیم تری به دست آوری. مگر روستای سنتی ایران از نظر زمین چقدر بزرگ بود؟ یک دِه صد هکتاری در آن زمان، دِه خیلی بزرگی محسوب می شد. به مالک این ده می گفتند این صد هکتار را بفروش; ولی در همان زمان به همین آدم می گفتند بیا زیر فلان سد 500 هکتار زمین با قیمت مناسب و اعتبارات بانکی مناسب، همراه با ماشین آلات ارزان به تو می دهیم که
[243]
کشاورزی جدید را سامان دهی. به عبارت دیگر، مخالفت با مالکیت بزرگ کشاورزی مطرح نبود، بلکه مخالفت با نوع خاصی از مالکیت مطرح بود. یعنی مالکیت سنتی باید به مالکیت متفاوت و جدیدی تبدیل می شد. برای طراحی این اصلاحات ارضی در سال 1339 (1960 میلادی) در ایران و چندین کشور منطقه، آمارگیری عمومی کشاورزی انجام شد. این آمار گیری تحت پوشش سازمان ملل انجام گرفت و اطلاعات معتبر مفصلی برای شناخت کشاورزی کشورهایی مانند ایران فراهم کرد. اصلاحات ارضی کشور در اساس، بر مبنای این اطلاعات طراحی و اجرا شد.
به هر حال، نکته این است که ایران آن زمان در دست های پرقدرت بلوک غرب قرار گرفت. آن ها به این نتیجه رسیدند که ایرانی که در کفه ترازوی آن ها قرار گرفته، باید از فقر بیرون بیاید تا کمونیست نشود. بنابراین شروع به برنامه ریزی برای کشور کردند و مهم ترین اقدام آن ها طراحی و اجرای اصلاحات ارضی برای نوین سازی ساختار مالکیت در کشور بود. اما طبیعی است که این اقدام را کافی نمی دانستند و فعالیت های دیگری نیز در این راستا به انجام رساندند; از جمله در سال 1338 بانک توسعه صنعت و معدن ایران را پایه گذاری کردند; چرا؟ گفتند باید کارفرمایی صنعتی توسط این بانک، در ایران ایجاد شود و ثروتمندان ایرانی را به سرمایه گذاری در صنعت سوق دهد. در اینجا فرصت بحث تفصیلی راجع به این بانک، چگونگی فعالیت، و آثار عملی آن نداریم; همین قدر اشاره می کنم که این بانک جایگاه خاصی در تحولات اقتصادی دوره پس از 1335 ایران دارد. مسئله دیگری که در همین دوره مورد توجه قرار گرفت، ایجاد زیرساخت های فیزیکی (راه، نیروگاه، بندر و ...) بود که لازمه صنعتی شدن بود. برای این کار هم سازمان برنامه کشور را تجدید سازمان کردند و با تخصیص بخشی از درآمد نفت قرار شد سازمان مزبور، توسعه زیربنا سازی را در پیش گیرد. نیاز دیگر، نیاز به برنامه ریزی بود; برای این کار گروه هایی را از دانشگاه هاروارد و سایر دانشگاه های معتبر آمریکا برای کمک به ایران آوردند. عنایت کنید که در این دوره، بانک توسعه و صنعت درست شد، اصلاحات ارضی بنیان سنتی مالکیت را تغییر داد، سازمان برنامه به زیر بنا سازی پرداخت، برنامه ریزی توسعه به نحو خاصی مطرح گردید، سپس بانک اعتبارات صنعتی برای تأمین مالی صنایع کوچک تر، بانک توسعه کشاورزی برای تأمین مالی کشاورزی بزرگ تر، و بانک تعاون کشاورزی برای تأمین مالی کشاورزی کوچک تر درست شد. بانک جهانی نیز
[244]
در کنار این همه قرار گرفت و در نتیجه، تغییر بافت اقتصادی کشور از این دوران آغاز شد.
پس می بینیم که در زمانی که ما از نظر داخلی ضعیف شده بودیم نفوذ خارجی براحتی آمد و شروع به اجرای برنامه های خود کرد; برنامه هایی که از نظر آن ها برای پیروزی در جنگ سرد لازم بود. این گونه است که در آن دوران، آمریکا به خاطر منافع خود شروع به اجرای پروژه های زیربنایی در ایران کرد; یعنی ساختن راه، ساختن سد، ساختن نیروگاه، ساختن فرودگاه و ایجاد سایر زیر بناها. نه این که دلش برای ما سوخته بود یا نسوخته بود. در ارتباطات بین المللی بحث دلسوزی مطرح نیست; تنها بحثی که مطرح است همان بحث منافع است. به هر حال، این مجموعه اقدامات به ایجاد تحول اساسی در اقتصاد کشور منتهی می شود. البته صحنه های سیاسی ـ اجتماعی ما هم ثابت و بدون تغییر نمی ماند. صحنه بین المللی هم ثابت نمی ماند. ولی این مجموعه در حدود پانزده سال دوام می آورد تا می رسیم به حول و حوش سال های اولیه دهه پنجاه شمسی که شرایط تازه ای در داخل و خارج کشور پیش می آید; اولا در مبانی تفکر غرب در زمینه کمونیسم و انقلاب تغییراتی ایجاد می شود و روشن می گردد که بحث های روستو ضمن این که در خیلی از زمینه ها بحث های معتبری است، ولی در این نتیجه گیری که به کمک صنعتی کردن جامعه می توان جلو انقلاب را گرفت درست نیست و، از این رو، بلوک غرب منافع خودش را در صنعتی کردن جوامعی مثل ایران، از دست می دهد. در همین زمان در منطقه خاور میانه مسائلی مطرح می شود; انگلیسی ها در حال خارج شدن از منطقه هستند، قیمت نفت بالا می رود، نفوذ شوروی در عراق و در برخی دیگر از کشورهای منطقه روزافزون است و.... و حالا ایران نقش دیگری از نظر جهانی پیدا می کند و ژاندارم منطقه می شود. پول نفت هم فراوان می شود، سرمایه گذاری زیاد می شود. چون پول هست، سرمایه گذار هم پیدا شده و سرمایه گذاری هم سودآور است. به علاوه، مصرف انبوه هم به راه می افتد، شاه هم امپراتور می شود، ارتش را قدرتمند می سازد، می خواهد به قدرت منطقه ای و جهانی تبدیل شود. از سوی دیگر، قشر روحانی و روشنفکر هم قوی می شود و نغمه ناسازگاری با وضعیت را تشدید می کند و.... به هرحال، در این دوره حدوداً بیست ساله (35 ـ 56) وضعیت اقتصادی و سیاسی کشور عمدتاً تحت تأثیر عوامل خارجی شروع به تحول اساسی می کند; اقتصاد پیش می رود و سیاست عقب می ماند.
[245]
در این وضعیت است که، به تعبیری، مردم حالت اشباح را پیدا می کنند، که هستند ولی در امور دخالتی ندارند، چیزی را می بینند ولی نمی دانند چیست، چون مشارکتی در این امور ندارند. مردم می بینند که عده ای از آدم ها می آیند که لباس خاصی پوشیده اند، اسامی و رفتار خاصی دارند، یک کارهایی می کنند، آهن می آورند، سیمان می آورند، ساختمان می سازند و... بعد برق به روستا یا شهر می آید، جاده می آید،... ولی این کارها ناشی از مشارکت اقشار وسیع مردم نیست; مردم بیشتر همان حالت اشباح را دارند. آن ها نمی دانند اصلاحات ارضی چیست، و چرا باید باشد، و چرا اتفاق افتاده؟ کسی از ایشان نپرسیده که آیا خوب است چنین اتفاقی بیفتد یا نه؟ بگذریم از رفراندوم ها و همه پرسی های آنچنانی; مردم چگونه می توانستند بدانند که مثلا اصلاحات ارضی چیست؟ آن ها می دیدند که عده ای یک روز می آیند و مثلا زمینی را به کسی تحویل می دهند و روز بعد زمین را می گیرند. یک روز شرکت سهامی زراعی درست می کنند، روز بعد بحث کشت و صنعت مطرح می شود و روزی دیگر بحثی دیگر. آن ها چگونه می توانستند بدانند که قرار است با معرفی اصلاحات ارضی، بافت روستایی کشور و همه ابعاد روستایی و شهری کشور تغییر کند. مثلا یکی از آثار اصلاحات ارضی این بود که بخش کشاورزی کشور امکان می یافت تا مقداری از نیروی کار خود را آزاد کند و این نیرو به شهر بیاید، و از طرف دیگر امکان ورود ماشین آلات به کشور نیز فراهم شود. برای توضیح این نکته اجازه دهید اشاره کنیم که اصلاحات ارضی سه مرحله داشت: مرحله اول این بود که هر مالک می توانست یک ده شش دانگ را برای خود نگه دارد، ولی باید بقیه املاک خود را به دولت می فروخت و دولت این املاک را به صورت نسق بین روستاییان توزیع می کرد; یعنی زمین خریداری شده به کسی فروخته می شد که در ده صاحب نسق باشد و در نسق او هم هیچ تغییری ایجاد نمی شد. به عبارت دیگر، قرار بود در این مرحله کسی که در روستا زمینی داشت مالک شود. پس هیچ تغییری در الگوی توزیع زمین در داخل روستا صورت نمی گرفت. فرض بفرمایید بنده یک قرار دادی داشتم با ارباب ده که مثلا پنج جریب از زمینش را برای کشت و کار در اختیار داشته باشم. حالا دولت کل زمین را می خرید و این پنج جریب را به منِ صاحب نسق می فروخت و من مالک می شدم. اگر نسق زراعی من بزرگ بود، مالکیتم بزرگ می شد، اگر نسق زراعی من کوچک بود مالکیت من کوچک می شد. البته اگر من صاحب نسق بزرگ بودم و برای کار،
[246]
برزگرانی داشتم که روی زمین من کار می کردند و سهمی از زمین را برمی داشتند، این برزگران صاحب نسق بنده محسوب می شدند. پس در جریان اصلاحات ارضی زمین فروخته نشد، اما پس از اصلاحات ارضی بحثی در روستا مطرح شد که صاحب نسقی که زمین گرفته بود به این فکر افتاد که به این دلیل مالک زمین شده که اینجا کار می کرده; فردا ممکن است آن برزگر هم چون روی همین زمین کار می کند زمین را به او بدهند. در نتیجه، بین صاحب نسق و برزگر در روستا اختلاف ایجاد شد، و اختلاف بین این دو گروه که قبلا براحتی با هم زندگی می کردند اهمیت پیدا کرد. زیرا برزگرها هم فکر می کردند چطور شد به بعضی از کشاورزان زمین دادند و به بعضی ندادند و حال آن که آن ها هم روی زمین کار کرده بودند. بر این اساس، صاحب نسق بزرگ که تازه مالک شده بود به تکاپو افتاد تا راهی پیدا کند و برزگر را از زمینش بیرون کند، تا بعداً ادعایی برای مالکیت زمین درست نشود. پس به فکر افتاد به جای برزگر از ماشین آلات استفاده کند و برزگر هم که ناراحت بود فکر می کرد بهتر است زودتر در جایی دیگر زندگی تازه ای را شروع کند. ملاحظه می کنید که با تحقق اصلاحات ارضی انگیزه های مهاجرت وسیع روستایی به شهر فراهم شد و این مهاجرت کوچکی نبود. چون همان آمارگیری عمومی کشاورزی سال 1339 که قبلا به آن اشاره کردم، نشان می دهد که حدود 50 درصد جمعیت روستایی یا صاحب نسق نبودند یا زمین هایشان آن قدر کوچک بود که باید آن را رها می کردند و به شهر سرازیر می شدند. اکثر این افراد همان هایی بودند که به نام خوش نشین، آفتاب نشین و... خوانده می شدند.
به هر حال، همان طور که عرض کردم، بر اساس آمارهای آن زمان، در روستاهای ایران 50 درصد از مردم را جمعیتی تشکیل می داد که زمین کشاورزی اش معنی دار بود; 50 درصد بقیه هم کسانی بودند که زمین کشاورزی معنی داری نداشتند و به عبارت دیگر، به زمین وابسته نبودند. این 50 درصد مردم عمدتاً به صورت خوش نشین و برزگر و مانند آن، روی زمین بقیه کار می کردند و سهمی از محصول می گرفتند و با آن گذران زندگی می کردند.
بنابراین، اصلاحات ارضی حتی اگر به بهترین صورت هم اجرا می شد، نمی توانست بیش از 50 درصد از جمعیت روستا را مالک زمین کند، و 50 درصد بقیه باید از جامعه روستایی خارج می شد و به این صورت، جامعه ایستای روستا با شروع اصلاحات ارضی به تلاطم و التهاب افتاد. با این توضیح، می بینیم که در مقطع مورد
[247]
بحث، اقتصادی داشتیم که در حال رشد بود و سیاستی داشتیم که در حال عقب رفتن بود و مردم هم مشارکتی در این مجموعه نداشتند و مشارکت ها اگر هم در حد محدودی وجود داشت صوری بود و مردم اساساً نمی دانستند که چه خبر است و چه اتفاقی دارد می افتد.
در کنار این عوامل، با افزایش قیمت و صادرات نفت امکانات مالی فراوانی هم پیدا کردیم و ارتباطات خیلی وسیعی با دنیای خارج برقرار کردیم. به این ترتیب، تضاد فرهنگی هم ایجاد و به مرور تشدید شد و ابعاد وسیع و گسترده ای یافت. از یک طرف خارجی هایی را در داخل جامعه خودمان دیدیم که برای اعتقادات و آداب و رسوم ما ارزشی قائل نبودند و طور دیگری رفتار می کردند و از طرف دیگر، دیدیم تعدادی از جوان های ما نیز که به خارج رفته بودند، وقتی برگشتند رفتار تازه ای از خود بروز می دادند و آن طور که بدنه اصلی جامعه می پسندید آداب و رسوم قبلی را کاملا رعایت نمی کردند. در مجموع، رفتار قشر دانشجو و قشر شهرنشین، بویژه در پایتخت و سایر شهرهای بزرگ، شروع به تحول اساسی کرد. این تحولات بخصوص در بروز شکاف رفتاری بین دو نسل «قدیم و جدید» بیشتر نمایان شد و به عبارتی، بین پدر و مادر از یک طرف و فرزندان از طرف دیگر، نوعی تنش ایجاد شد.
البته این تنش، در عمل، باعث «زد و خورد» بین والدین و فرزندان نمی شد; ولی باعث طرد فکری یک گروه از طرف گروه دیگر می گردید و گسیختگی فرهنگی در جامعه ایجاد می کرد. به هر حال، این تضاد فرهنگی همراه با هجوم سیل آسای کالاهای فرنگی، هجوم وسیع زیربناهای اقتصادی جدید، گسترش نظام آموزشی نوین، گسترش وسیع شهرنشینی متمرکز، گسترده شدن مسافرت های دو جانبه توسط قشر وسیعی از انسان ها از داخل به خارج و از خارج به داخل، و شتاب ذهنی و فکری برای «رشد» و «مدرن شدن»، در سطح جامعه نسبتاً فراگیر شد و به آنجا رسید که دیگر معلوم نبود که «من ایرانی» باید موسیقی سنتی کشورم را بپسندم یا مثلا موسیقی کلاسیک غربی را; منِ جوانِ «مدرن شده» ایرانی باید بیشتر بپسندم که در جلسات سنتی جشن و سرور ایرانی همراه با پدر و مادرم بنشینم و با «گل گفتن و گل شنیدن» دمی را به فراغت بگذرانم، یا در مجالس موسیقی تند و رقص غربی مآبانه اوقات فراغت خود را بگذرانم; باید نقاشی مینیاتور ایرانی را بپسندم یا نقاشی کوبیسم را و...; خلاصه در همه جا دچار گسیختگی و بریدگی فرهنگی شدیم. مهم تر این که این
[248]
بریدگی فرهنگی در سطح جامعه به شدت عمق پیدا کرد; یعنی از یک طرف این گسیختگی حالت «بین قشری» پیدا کرد، یعنی یک قشر اجتماعی از نظر فرهنگی از قشر دیگر جدا شد و قشر جدید در مقابل قشر قدیم قرار گرفت و از طرف دیگر جنبه «درون قشری» یافت، یعنی اکثر انسان ها به صورت انفرادی و شخصی، فارغ از این که در قشر قدیمی بودند یا در قشر جدید، دچار تنش و تزلزل فرهنگی در درون خود شدند. اینجاست که بخش قابل توجهی از مردم و بخشی از جوانان کشور برای فرار از این تزلزل فرهنگی، که به تزلزل هویتی می انجامید، به نوعی بازگشت مجدد به فرهنگ آشنای اسلامی روی آوردند و در این زمینه، آگاه و ناآگاه، به نوعی احیای فرهنگی اسلامی دست زدند. این پدیده نیز به شدت کمک کرد که به انقلاب ایران رنگ و ماهیت و شکل اسلامی بدهد.
* جناب آقای مومنی! جناب عالی در بررسی پیشینه تاریخی انقلاب اسلامی و ظهور پدیده انقلاب، کدام چارچوب مطالعاتی را مد نظر قرار می دهید و بر چه نکاتی تأکید میورزید؟
مؤمنی: چارچوب مورد نظر بنده در بررسی رخداد انقلاب، مسائل مربوط به اقتصاد و توسعه است و سعی من بر این است که این دیدگاه، برآیندی باشد از مجموعه نگاه هایی که در چارچوب تئوری های مختلف توسعه به فرآیند توسعه یا اضمحلال یک کشور توسعه نیافته، شده است و در واقع، مجموعه تجربیات و شواهد عملی توسعه و توسعه نیافتگی را در بر گیرد. آنچه در شرایط فعلی حائز اهمیت است این است که ما در حال حاضر، در دوره خاصی هستیم; دوران بعد از فروپاشی بلوک شرق. در این دوران، نظریه های سنتی توسعه، دوباره به شکلی مطرح شده اند. البته ایران در دوره پهلوی یکی از مهم ترین آزمایشگاه های این نظریه ها بوده که در حال حاضر دوباره رونق گرفته اند. بنابراین اگربتوانیم، دست کم، طرح بحثی در این مورد داشته باشیم شاید انشاء ا... منشأ خیری باشد و از تجربه دوباره بسیاری از تجارب آزموده پیشین جلوگیری کند; که شواهد بی شمار این امر، هم در سطح کشورهای توسعه نیافته وجود دارد و هم در تاریخ اقتصادی کشور خودمان، و دست کم در این نیم قرن اخیر با وضوح کامل و با شواهد کافی قابل اثبات است. با کمال تأسف، ارزیابی شخصی من این است که گرایش های بسیار معنی داری در سطح نظام سیاست گذاری کشور در زمینه بازگشت به بخش قابل توجهی از آن سیاست ها
[249]
مشاهده می شود. بخش هایی از این سیاست ها در چارچوب برنامه تعدیل از سال 1368 تا 72 اجرا شد، ولی به رغم این که دستاوردهای منفی آن حتی مبلغان و شیفتگان آن تئوری ها را هم مجبور به تجدید نظرهایی کرد، باز هم همان سمت گیری ها، این بار در برنامه دوم توسعه پدیدار گشت. بنابراین، گرچه طبیعتاً کار عمیق در این حوزه محدود امکان پذیر نخواهد بود، امیدوارم این بنیان های تجربه های عملی که در واقع منزلت معرفت تاریخی دارد برای دستیابی به یک ادراک متین علمی درباره واقعیت های موجود ـ دست کم جرقه های نخست آن ـ مطرح شود تا انشاء ا... در فرصت های مناسب دیگر به صورت عمیق تری توسط دوستان و کسانی که به هر حال دوست دارند ایران در سایه جمهوری اسلامی عزت پیدا کند تحقق یابد. ما باید متوجه باشیم که آنچه را، در مقام موعظه، به دیگران می گوییم که «مرگ سوسیالیسم به معنای پیروزی سرمایه داری نیست» یک مقدار جدی بگیریم. شواهد موجود نشان می دهد که در دو برنامه اخیر توسعه (68 ـ 73 و 73 ـ 77) این مسئله جدی گرفته نشده است و ما همچنان الگوی توسعه وابسته را تعقیب کرده ایم، در حالی که این امر یکی از علل مهم فروپاشی رژیم پهلوی را از جنبه اقتصادی می تواند توضیح دهد.
* به لحاظ روش شناختی، منظر تحلیلی شما چه ویژگی هایی خواهد داشت؟ به نظر می رسد که بررسی دقیق شما صرفاً بر پایه تحلیل اقتصادی نبوده و نوعی مطالعه بین رشته ای محسوب می گردد.
مؤمنی: من فکر می کنم اگر نظریه پارسونزی را در مورد نظام اجتماعی در نظر بگیریم و روابط افقی و عمودی بین زیر سیستم ها را با کل سیستم اجتماعی، با همان رویکرد فرا رشته ای، مدنظر قرار دهیم خیلی خوب جواب می دهد. مسلماً بیشتر شواهد و مثال ها و استدلال هایی که ما انتخاب و مطرح خواهیم کرد، در حوزه اقتصادی خواهد بود، اما تا آنجا که در توانمان باشد سعی خواهیم کرد که پیوندهای سیستمی افقی و عمودی بین زیر سیستم اقتصادی با بقیه زیر سیستم ها و برآیند این داد و ستدها را با کل سیستم اجتماعی نشان بدهیم و همان طور که می فرمایید الآن تقریباً پذیرفته شده است که عمیق ترین ادراک ها درباره یک پدیده اجتماعی با همین رویکرد فرارشته ای امکان پذیر خواهد بود.
[250]
* نقطه ورود شما به بحث، شکست تئوری های توسعه قبل از انقلاب است. به نظر شما، تئوری های توسعه ای که به شکست انجامید یا زمینه شکست رژیم را فراهم کرد دقیقاً چه مواردی را شامل می شود؟ شاید نتایج آن به دوران نوظهور پس از انقلاب نیز قابل تسرّی باشد.
مؤمنی: اگر مروری بر کلیه برنامه های توسعه که قبل از انقلاب در ایران تجربه شده اند داشته باشیم، می بنیم که پنج برنامه به صورت ناتمام و یک برنامه اجرا نشده داریم;به این ترتیب که برنامه های اول تا پنجم به صورت فی الجمله اجرا شد و برنامه ششم را پس از تهیه، نتوانستند اجرا کنند.
مجموعاً مسائلی در این برنامه ها مشاهده می شود که از جنبه های مختلف قابل بررسی است. یکی از این جنبه ها که تا حدودی به بعد از انقلاب مربوط می شود این است که در تمام تجربه های برنامه توسعه قبل از انقلاب، از نظر کارشناسی، در طراحی برنامه توسعه اصالت با الگوهای رایج و مسلط بوده است; یعنی الگوهایی که بلوک غرب، در چارچوب شرایط جنگ سرد به هم پیمان های خود توصیه می کرد. بنابراین هیچ کدام از آن برنامه ها به طور معنی داری سعی نکردند که رابطه و پیوندی با ویژگی ها و شرایط و امکانات و محدودیت های جامعه ایران برقرار کنند; یعنی دقیقاً در آن دوران هایی که مثلا الگوی رشد هارولد ـ دُمار محور بود، به همان سبک در ایران عمل شد و بعد که آن ها ایده برنامه ریزی جامع را مطرح کردند، باز در ایران، برنامه های جامع مطرح شد. این برنامه های جامع برای توسعه هیچ ارتباط و پیوندی با توانایی ها و محدودیت های ما از جنبه های مختلف اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اجرایی نداشتند.
این روند تا آخر عمر رژیم پهلوی ادامه یافت. مثلا هنگام اجرای برنامه چهارم توسعه ـ تقریباً دهه هفتاد میلادی ـ ناگهان در جهان موجی تحت عنوان استراتژی تأکید بر نیازهای اساسی ایجاد می شود; مسئولان ایران نیز، هراسان، تیمی را از سازمان بین المللی کار دعوت می کنند و در برنامه هایشان به آن سمت جهت گیری می کنند. در برنامه بعدی، موج تغییر می کند و اولویت غیرمتعارفی به صنعتی شدن داده می شود; در ایران نیز برنامه ها دوباره تغییر می کند و حتی شیوه های مورد استفاده در برنامه ریزی هم تغییر می یابد. در مجموع، برنامه های توسعه قبل از انقلاب پیوند بسیار محدودی با واقعیت ها، شرایط، امکانات و نیازهای جامعه داشته است. آن
[251]
چیزی هم که بعد از پذیرش قطعنامه در سال 68، به عنوان برنامه تعدیل ساختاری در ایران اجرا شد، اصلا تردیدی نیست که عیناً شبیه همان موج تعدیلی است که در دنیا راه افتاده بود. برنامه تعدیل در موج بعد از فروپاشی شوروی، گسترش و شیوع غیرمتعارفی پیدا کرد; با همان ایده ای که مرحوم امام هم اشاره ای به نفی آن کرده بودند که «شکست مارکسیسم، پیروزی سرمایه داری نیست». ولی خوب، واقعیت این است که با آن بمباران های تبلیغاتی ـ سیاسی وسیعی که آمریکایی ها کردند، و یکی از برجسته ترین این تبلیغات هم همان مقاله مشهور فوکویاما تحت عنوان «پایان تاریخ» بود که می گفت جز اجرای این سمت گیری ها، هیچ گریزی وجود ندارد، با کمال تأسف، گویی این نظریه عملا در ایران هم پذیرفته شد; با این که ما به دیگران نصیحت می کردیم که حواستان باشد، ولی به هر حال خودمان هم در آن چارچوب قرار گرفتیم; هر چند این ها منطقاً ارتباطی با همدیگر ندارند. این یکی از نکات اساسی است که بر پایه آن گفته می شود برنامه ها برون زا بوده اند; هم از نظر مبانی تفکر و اندیشه و هم از نظر اسلوب ها و شیوه های طراحی و هم از نظر نوع اولویت گذاری ها و تعیین خط مشی ها و سیاست های اجرایی.
نکته دومی که باز به تبع نکته اول مطرح است، مربوط به حوزه ای است که معمولا در برنامه های توسعه مطرح می شود و من به آن حوزه انتخاب های راهبردی یا استراتژیک می گویم. در هر برنامه توسعه، شما با یک سری انتخاب های خیلی مهم و اساسی رو به رو هستید. این ها هم هنوز موضوعیت دارند. ما در حوزه انتخاب های راهبردی نیز به همان سبک عمل کردیم; یعنی همان چیزی پذیرفته و اجرا شد که، به تعبیر من، ارتدوکسی (orthodoxy)حاکم توصیه و ترویج می کرد، بدون این که مقتضیات شرایط محیط طبیعی و اجتماعی خاص ایران در نظر گرفته شود. مبنای نظری و تئوریک این انتخاب ها نیز روشن است; فرض بفرمایید پاسخ الگوهای سنتی توسعه در مسئله انتخاب استراتژیک رشد در برابر توزیع، یا رشد تولید ناخالص ملی در برابر توزیع عادلانه درآمدها و ثروت ها، همواره و بدون استثنا، اولویت با رشد بوده است و در تمام برنامه های توسعه قبل از انقلاب مشاهده می شود که همواره اولویت به رشد داده شده است; در حالی که در ادبیات انتقادی توسعه که در واقع، بر پایه ارزیابی مجموع تجارب و دستاوردهاست و ادبیاتی غنی را نیز به وجود آورده، نشان داده شده است که در یک کشور توسعه نیافته، مادام که مسئله توزیع حل نشود،
[252]
محال است که مسئله تولید و رشد تولید حل شود. این مسئله تقریباً در تمام برنامه های توسعه قبل از انقلاب تکرار شده است و با کمال تأسف در برنامه تعدیل هم عیناً این سمت گیری ها وجود دارد. این موضوع خاص، مشترک است; یعنی هم در برنامه مصوب اول تصریح شده بود که اولویت را به رشد بدهند و هم به شکلی بسیار افراطی تر در برنامه تعدیل، رشد اولویت پیدا کرد. ارزیابی هایی که در این زمینه شده، نشان می دهد که بسیاری از ناهنجاری ها و به هم ریختگی هایی که در ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی کشورهای توسعه نیافته اتفاق افتاده، در واقع به این اشتباه در انتخاب راهبردی (استراتژیک) باز می گردد. و البته آقای دکتر عظیمی که پایان نامه دکتری شان درباره توزیع درآمد در ایران است، فکر می کنم این را به تفصیل بحث کرده باشند که در سال 56 ایران یکی از ناهنجارترین الگوهای توزیع درآمد و ثروت را در چندین ده سال گذشته خودش داشته است و به اعتبار همین نابهنجاری فوق العاده، خیلی از گروه های کارشناسی خارجی که، به دعوت سازمان برنامه وقت، به ایران آمده بودند تصریح کردند که پیش بینی بحران اجتماعی می شود. بنابراین، این هم یکی از نکات بسیار مهم در برنامه های توسعه قبل از انقلاب است که در انتخاب های استراتژیک، اشتباه های بسیار بزرگ صورت گرفت.
نکته سومی که به عنوان تجربه قبل از پیروزی انقلاب در برنامه های توسعه قابل مشاهده است، این است که در تلقی سازمان برنامه که تدوین کننده اصلی برنامه توسعه در ایران بوده است، تا به امروز فرآیند توسعه به صورت یک امر صرفاً اقتصادی در نظر می آمده و به همین خاطر در هیچ کدام از برنامه های توسعه قبل از انقلاب ایران، شما هدف گیری ها و شاخص سازی و خط مشی ها و سیاست های اجرایی را که برای اهدافِ ناظر به توسعه اقتصادی استفاده می کنید، در حوزه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی مشاهده نمی کنید; یعنی علی رغم تجربه های وسیعی که در سطح کشورهای توسعه نیافته و از جمله کشور خودمان وجود داشته است، چارچوب نظری عمده برنامه های توسعه، همچنان نظریه های نوسازی توسعه بوده است. همان طور که عرض کردم، با کمال تأسف در برنامه تعدیل، دوباره وضعیت به همین شکل است; یعنی نگاه به توسعه، نگاهی صرفاً و مطلقاً اقتصادی است. البته وقتی می گوییم نگاه صرفاً اقتصادی، معنایش این نیست که درباره حوزه های فرهنگی، اجتماعی و...فکر نمی کند; در این زمینه ها نیز فکر می شود، منتها با عینک
[253]
صرفاً اقتصادی. یعنی مثلا گفته می شود که ما برای حوزه های اجتماعی و فرهنگی هم برنامه می ریزیم، اما منطق، منطق اقتصادی محض است و این پیش فرض در آن وجود دارد که هر بخشی که در آن منابع مادی بیشتری تحقق پیدا کرد، این به معنای اولویت داشتن آن بخش است; در حالی که در ادبیات توسعه، برای هرکدام از آن حوزه های دیگر، مباحث و شاخص های خاص و مستقلی وجود دارد که در این برنامه ها هیچ کدام دیده نشده است و من فکر می کنم که بخش مهمی از ناهنجاری ها و تعارض هایی که در این زمینه به وجود آمد، در واقع، ناظر به همان نگاه اقتصادی محض به فرآیند توسعه بوده است.
در اواخر عمر رژیم پهلوی نیز، بویژه با فعال تر شدن افرادی مثل احسان نراقی، سید حسین نصر و...، قدم هایی به سمت تصحیح برداشته شد و کارهایی انجام شد که البته اثربخشیِ آن نیز بسیار محدود و ناچیز بود; زیرا شکل نظاموار و سیستماتیک پیدا نکرد و در برنامه های توسعه راه نیافت، ولی به هر حال ایده هایش مطرح شد. در این زمینه توصیه می کنم اگر علاقمند بودید کتاب «طمع خام» نوشته احسان نراقی را ملاحظه بفرمایید. در آنجا مواضعی که احسان نراقی می گیرد، از بسیاری جهات با شعارهایی که ما بعد از انقلاب می دادیم، همسویی دارد; یعنی آن سمت گیری هایی که در آرمان ها و شعارهای ما وجود داشت و حتی به شکل هایی در قانون اساسی آمده، در بحث هایی که در درون حاکمیت رژیم سابق وجود داشته است و بخشی از مسئولیتش را هم به احسان نراقی داده بودند، قابل مشاهده است. بنابراین یکی از کانون های مهم بحران، به همین نگاه اقتصادی محض برمی گردد.
* جناب آقای ناصری! جناب عالی در بررسی پیشینه تاریخی انقلاب اسلامی و ظهور پدیده انقلاب، از چه مقطع زمانی شروع می کنید و بر کدام نکات به عنوان موارد برجسته تأکید میورزید; و اصولا به لحاظ تأثیر گذاری عوامل درون زا ـ از جمله برنامه های توسعه به اجرا در آمده ـ و یا عوامل برون زا و تأثیر گذار در سطح بین المللی که منجر به جهت گیری های خاص رژیم پیشین در داخل و فرو پاشی مشروعیت سیاسی او در نهایت شد، کدام دسته را مورد توجه قرار می دهید؟
ناصری: البته می دانید که راجع به این نکاتی که مطرح فرمودید تئوری ها و نظریه های متعددی وجود دارد. یعنی هم در چارچوب تئوری های فرهنگی توسعه، هم تئوری های اجتماعی توسعه و هم تئوری های اقتصادی توسعه، نگاه هایی از
[254]
زوایای مختلف به این مسئله شده است. من با اجازه شما، تنها بر جنبه های اقتصادی متمرکز می شوم که البته شکل بحث مقداری تفاوت پیدا می کند، اما از نظر ماهوی تفاوتی نخواهد کرد; به طوری که شما هر کدام از مقاطع تاریخی را در اقتصاد ایران در نظر بگیرید، می تواند جواب بدهد، منتها به شکل های مختلف. در چارچوب بحث قبلی نیز، با اجازه شما، نقطه عطف را تحولات اواخر دهه سی و اوایل دهه چهل قرار می دهم. در این دوران همراه با فشارهای بسیار شدید خارجی که مستنداتش هم وجود دارد، اشتباه دومی که به اعتبار اشتباه اول ـ یعنی اولویت دادن به رشد ـ مطرح شد، این بود که در برابر این سؤال که موضع ما در مورد مسئله صنعت در برابر کشاورزی چیست، صنعت را انتخاب کردند; که البته در اینجا ریزه کاری های فنی ای وجود دارد که از آن درمی گذرم. بنیان های تئوریک این انتخاب به دیدگاهی مربوط می شود که اولویت را به رشد اقتصادی می داد و رشد اقتصادی را شاخص همه ابعاد توسعه می گرفت. در آنجا به طور طبیعی وقتی که اصل و هدف، دستیابی به رشد هر چه بیشتر باشد، مسلماً برای کشوری که ساختار تولید کشاورزی آن ویژگی معیشتی دارد، با تکنولوژی سنتی ای که تقریباً چند صدسال بدون تغییر مانده است و از ارزش افزوده بسیار محدودی برخوردار است، نگاه ها خیلی سریع متوجه صنعت می شود. با آن دریافت متنزّلی هم که از مفهوم انتقال تکنولوژی داشتند، انتقال تکنولوژی به انتقال ماشین آلات صرف تنزل یافت. تصور هم این بود که تکنولوژی صرفاً جنبه سخت افزاری دارد و بنابراین نمی تواند حاصل اغراض و جهت گیری ها و سمت گیری های خاصی باشد. فکر می کردند که اگر کلید کارخانه ای که مثلا در فلان شهر انگلستان کار می کند در ایران هم بخورد، آن ارزش افزوده ای را که برای انگلستان ایجاد می کند، برای ما نیز ایجاد خواهد کرد; بنابراین ما نیز خیلی سریع در جاده رشد و توسعه خواهیم افتاد. در این فرآیند، ظاهر قضیه این گونه بود که آمدند ایده اصلاحات ارضی را مطرح کردند که معنای آن این بود که بخش مهمی از منابع انسانی و مادی را از بخش کشاورزی آزاد کنند و به بخش صنعت منتقل نمایند. مکانیزم ها و ساز و کارهایش را نیز در چارچوبی تحت عنوان انقلاب شاه و ملت، تئوریزه کردند و البته می دانید که پشت این قضیه، تئوری روستو بود که در آن دوره مشاور کندی، رئیس جمهور امریکا، بود و در واقع از چهره های بسیار برجسته و مؤثر دوران جنگ سرد محسوب می شد و ایده های بلوک غرب را تئوریزه می کرد. به هر حال، با آن سوابق تاریخی و با
[255]
فشارهایی که آوردند، اصلاحات ارضی در ایران اتفاق افتاد، ولی به خاطر همان نگاه ناقصی که به مسئله وجود داشت و در چارچوب نادرستی انتخاب شده بود، اصلاحات ارضی در ایران هیچ یک از کارکردهای اصلاحات ارضیِ توسعه ای را به ارمغان نیاورد، خیلی ها را آواره کرد، خیلی ها را مأیوس کرد و در نتیجه نتوانستند در بخش کشاورزی ادامه حیات بدهند. سیل جمعیت مهاجر روان شد و این ها آمدند نقش حاشیه نشین های شهری را ایفا کردند. در تحلیل هایی که بخصوص جامعه شناسان توسعه در مورد این دوران ایران می کنند، بسیاری از ریشه های ناکارآمدی نظام اجرایی دولت را به همین مسئله بر می گردانند. یعنی در چارچوب بهوجود آمده، متنفّذین عمده یا متنفّذین شهری ـ که همان خان های قبلی بودند ـ علاوه بر این که قادر نبودند نقشی در فرآیند توسعه و دستگاه دیوان سالاری دولت داشته باشند حالا دیگر به وسایل مختلف، انبوهی از افراد مطلقاً بی کیفیت و ناتوان را از موضع وصل کردن به دولت ایجاد کردند، به عنوان این که مثلا نوعی تأمین اجتماعی برای آن ها ایجاد شود; که این عارضه هنوز هم برای اقتصاد ایران باقی مانده است. یعنی یک دستگاه به شدت متورم از نظر تعداد، اما ناکارآمد از نظر کیفیت، همچنان برای ما باقی مانده است. پدیده حاشیه نشینی شهری هم منجر به تخلیه نسبتاً گسترده بسیاری از روستاها در ایران شد و از این طرف، رشد قارچ گونه شهرها نیز آثار اقتصادی خودش را به جا گذاشت; به این معنی که معمولا در یک کشور توسعه نیافته، شهرها ارتباطشان با تولیدِ درون زا به شدت محدود و متمایل به صفر می شود، در حالی که الگوهای مصرفشان به شدت به سمت روز آمدترین الگوهای مصرف تمایل دارد; که به طور طبیعی، منبع تأمین هزینه یک چنین الگوی مصرفی هم در ایران نفت بود. وقتی چنین به هم ریختگی ای ایجاد می شود، مسئله ای تحت عنوان بیماری هلندی مطرح می گردد که در چارچوب این بیماری، روز به روز اتکا به صنعت استخراجی صادراتی بیشتر می شود، و هر قدر که اتکا به صنعت استخراجی صادراتی بیشتر بشود، مکانیزم ها و ساز و کارهایی به وجود خواهد آمد که تولید ملیِ درون زا و صنعت ساخت کالای داخلی را بیشتر مضمحل خواهد کرد. این امر در اقتصاد ایران اتفاق افتاد و همان طور که عرض کردم، ما در این چارچوب انتخاب استراتژیک کشاورزی در برابر صنعت، ظاهراً صنعت را انتخاب کردیم; و نابودی کشاورزی، بهایی بود که برای رسیدن به صنعت پرداخته شد; هر چند در عمل، به آن نیز نرسیدیم. مثلا در برنامه پنجم، به طور متوسط، حجم واردات ایران در بخش کشاورزی حدود
[256]
بیست برابر افزایش پیدا کرد، کشاورزی تا حدود زیادی از بین رفت و آسیب های شدیدی به آن وارد شد، ولی صنعتی هم در ایران ایجاد نشد. در این زمینه بحث های حاشیه ای هم هست، راجع به این که خیلی ها وقتی می خواهند توجیه کنند که بازگشت به آن سیاست های قبلی ضرورت دارد، به سرمایه گذاری های عظیم صنعتی ای که قبل از انقلاب، در ایران شده استناد می کنند، که البته اگر انشاء الله فرصت پیش آمد می شود یک به یک، این ها را بررسی کرد و دید که آیا در عمل، کارکرد آن سرمایه گذاری ها، کارکرد توسعه ای بوده است یا ضد توسعه ای. در اغلب موارد، ارزیابی شخصی من این است که آن ها کارکرد ضدتوسعه ای داشته اند; البته برای آن دلایلی هم دارم که انشاءالله در زمینه خودش اگر لازم شد توضیح می دهم. بنابراین، کشاورزی مان را از دست دادیم و صنعتی هم که به دست آوردیم، صنعتی از هر نظر وابسته به خارج بود. مسائل دیگر، به فسادهای مالی و مدیریتی ای که در سطح مدیران ارشد رژیم قبلی وجود داشت، و نیز به الگوی تولید وابسته صنعتی که در واقع خودش منشأ باز تولید خودش بود مربوط می شود. در توضیح مطلب اخیر باید بگویم که وابستگی در بخش صنعت، خصلتی ایستا ندارد و پویاست; یعنی هر وابستگی خودش منشأ استمرار وابستگی های قبلی و تولید وابستگی های جدید می شود.
مطالعه ای بعد از پیروزی انقلاب در سازمان برنامه انجام داده بودند و در آن چنین آمده بود که برای مثال، اگر ساختارهای صنعتی رژیم قبلی در ایران تداوم پیدا می کرد، به طور متوسط، سالانه حدود 14 درصد بر عمق وابستگی صنعتی ما افزوده می شد. به هر حال، این نوع مواجهه با صنعت، یعنی مواجهه در شرایط فقدان حساسیت های ملی و سمت گیری های توسعه ایِ درون زا، باعث شد که پیوندهای اقتصادی ایران با خارج،از موضع وابستگی، به طرز بی سابقه ای افزایش پیدا کند; به طوری که آسیب پذیری این اقتصاد از روند تحولات خارجی به حد بی سابقه ای افزایش یافت. اگر خاطرتان باشد اواخر عمر رژیم پهلوی، در سال 56 ، رژیم حدود 24 میلیارد دلار درآمد داشت آن هم در شرایطی که جمعیت ایران تقریباً حدود نصف جمعیت فعلی بود و، از آن مهم تر این که، وجه مسلط ساخت جمعیت هم، جمعیت روستایی بود که مصارفش بسیار ناچیز بود و عمدتاً به صورت بومی تهیه می شد; بنابراین 24 میلیارد دلار در چنان شرایطی منبع عظیمی محسوب می شد، اما با وجود داشتن چنین درآمد هنگفتی، ما تورم 25 درصد داشتیم که این در واقع محصول توسعه وابسته است. البته در سال 55 و بخصوص در سال 56 بیشترین سهم تبلیغات این بود که این تورمی که
[257]
ایران با آن رو به رو شده بیش از آن که نتیجه سیاست های داخلی باشد، مربوط به تأثیر عوامل خارجی است. اگر چه این مطلب، حرف خیلی بی ربطی هم نبود، ولی این در واقع چاهی بود که این ها خودشان برای خودشان کنده بودند; یعنی برقراری پیوندهای حاوی مضامین سلطه و وابستگی از طرف آنها، آسیب پذیری های اقتصاد ایران را در برابر تحولات خارجی به اعلا درجه افزایش داد.
* به نظر شما، آیا سیاست های اقتصادی و الگوی توسعه وابسته که اشاره فرمودید، در یک روند طبیعی به شکست انجامید و در نتیجه، شکست سیاست ها و نیز شکست رژیم و بروز انقلاب را به همراه آورد؟ یا این که عامل بروز انقلاب به مثابه یک عامل اجتماعی، این فرآیند را قطع، و به طور قهری با شکست در حوزه های اقتصادی مواجه ساخت؟ به عبارت دیگر، باید بروز انقلاب را با نگاه اقتصاد سیاسی تفسیر نمود یا از منظر تحلیل پدیدارهای اجتماعی ریشه یابی کرد؟ فرض بفرمایید، چنانکه گفته شده، می توان عامل عمده را عدم توازی میان توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی دانست و در آن، شاخص توسعه اقتصادی را به سمت ارتقا و اعتلا تفسیر نمود و شاخص توسعه سیاسی را به سمت نزول و سقوط; و در نتیجه، این جدایی و شکاف را عامل اساسی بروز انقلاب و از بین رفتن مشروعیت نظام سیاسی پیشین تلقی کرد. حال اگر بر اساس تحلیل جناب عالی، خود برنامه اقتصادی هم دچار تناقضات و مشکلاتی درونی بوده است، امر مضاعفی خواهد بود.
ناصری: عرض کردم که بحث های حاشیه ای زیادی در این زمینه وجود دارد که یکی همین است. الآن بسیاری از منسوبین و وابستگان رژیم سابق و خیلی از منتقدان جمهوری اسلامی، این ایده را مطرح می کنند که رژیم پهلوی از نظر عملکرد اقتصادی، درخشان، اما از نظر عملکرد سیاسی، ضعیف بوده است و می گویند این شکاف ها که بین حوزه اقتصاد و سیاست، امور اجتماعی یا فرهنگ ایجاد شده، منشأ انقلاب بوده است. بنده چنین باوری ندارم و معتقدم انحطاطی که در قلمرو اقتصادایران اتفاق افتاد، اگر بیش از انحطاط در سایر حوزه ها نباشد; مسلماً کمتر از آن هم نیست. حالا بخشی از این ادعا را بر اساس ارزیابی هایی که خودم دارم می توانم اثبات کنم، اما از این مهم تر اسناد مکتوبی است که از خود این ها باقی مانده است. بخصوص توصیه می کنم اگر برای شما میسر بود، اسناد مربوط به ارزیابی عملکرد برنامه پنجم رژیم قبل از انقلاب را ـ که به صورت مستقل چاپ شده است ـ مطالعه بفرمایید; و همچنین مجموعه بحث هایی را که در مقدمه برنامه ششم آورده بودند.
[258]
این ها خودشان اعتراف دارند که وضعیت اقتصادی کشور در چارچوب آن سمت گیری ها دیگر قابل بقا و دوام نبود و بنابر این من معتقدم که در چارچوب همان ایده توسعه وابسته، حوزه های فرهنگ، اقتصاد، اجتماع و سیاست، با هم به سمت انحطاط حرکت می کردند و مجموعه به هم پیوسته و هماهنگی را تشکیل می دادند. ضمناً نکته ای را می خواهم به بحث های قبلی اضافه کنم; اشاره فرمودید که منشأ بحران از چه موقع می تواند باشد. شاید این سؤال پیش بیاید که چرا دهه سی و چهل؟ یعنی اگر منظور، نظام شاهنشاهی است که در این صورت قبل از محمد رضا پهلوی نیز پدرش بوده است. آیا پدر با پسر تفاوتی داشته است؟
مسئله، ثبات حاکمیت واحدی است که دار و دسته محمدرضا پهلوی داشتند و توانستند یک خط مشی را در طول بیش از دو دهه اجرا کنند. من فکر می کنم که این ثبات حاکمیت واحد به ایشان امکان داد که آن اهداف را پیاده کنند. یعنی بعد از رضاخان، وقتی محمدرضا سرکار می آید چون جوان بود تا خودش را بیابد، مجلس پر قدرت جلو می آید و نهضت ملی مصدق و جریاناتی که باعث ملی شدن نفت شد، شکل می گیرد و جریان خط انگلیس جایش را با خط امریکا عوض می کند و اتفاقاتی رخ می دهد از جمله این که شرکت نفت انگلیس (بریتیش پترولیوم) می رود و کنسرسیوم جایگزین آن می شود. بالطبع با این قضایا، دیگر فرصتی برای تحولات پیگیر اقتصادی نبوده است; ضمن این که همان طور که شما فرمودید خود ماهیت برنامه ریزی این ها هم جای بحث دارد. اولین برنامه ای که می ریزند در منابع درآمدی اش چیزی به نام مالیات دیده نمی شود. پایه در آمد در آن، فروش نفت، استقراض داخلی و استقراض خارجی است و این تأیید همان بحث جناب آقای مؤمنی است که فرمودند برنامه، نگرش به خارج داشت; یعنی اصلا هر چه از خارج دیکته می شد اصل بود و برنامه ریزان ما خارجی بودند. از یک برنامه ریز خارجی نیز نمی شود انتظار داشت که با دیدگاه داخلی برنامه ریزی کند. ما گله مندی مان از برنامه ریزان داخلی است که چرا با دیدگاه خارجی برنامه ریزی می کنند. طبیعتاً نمی توانیم اعتراض داشته باشیم که چرا برنامه ریزان خارجی با دیدگاه داخلی برنامه ریزی نکردند؟ شاید من از زاویه دیگری دیدگاه آقای مؤمنی را تأیید کنم و آن این که ما می توانیم دهه سی را مبنا بگیریم; چرا که شروع دهه سی به این ها اجازه داد که اولا با یک برنامه مشخص، امریکا جایگزین انگلیس شود. شاید بتوان گفت که برنامه
[259]
حفظ شاه هم که در یک بستر عادی، بیش از دو دهه طول کشید، زمینه سازی ای بود برای این که بتوانند در طول آن، برنامه هایی مثل اصلاحات ارضی را بتدریج اجرا کنند.
ثانیاً، به نظر من تغییر قیمت نفت این حرکت را در سال های 52 و 53 تشدید کرد. تا قبل از سال 50 با کمتر از دو میلیارد دلار واردات، و با وجود مشکلاتی چون وابستگی، غیر درون زا بودن ساختار توسعه، نداشتن فن آوری و...، اقتصاد ما می چرخید و تقریباً از یک تعادل نسبی برخوردار بود. یکی از تعادل هایی که قبل از سال 52 داشتیم و بعد از آن سال از دست دادیم و همچنان نیز، نبود آن بر ما حاکم است، عدم تعادل بین تولید و مصرف بود. قبل از سال 52 باورمان این بود که باید مصرف مان نسبتی با تولید داخلی مان داشته باشد. برای همین، گرچه آن موقع هم از نفت برخوردار بودیم، ولی برای مثال با دومیلیارد دلار واردات، مسائلمان را حل می کردیم; اما بعد از سال 52 درآمد باد آورده نفت باعث شد که این تعادل به هم بخورد. به نظر من، این دیدگاه که ما مصرف مان می تواند تابع تولید، کوشش و درآمدمان نباشد، غیرمستقیم شکل گرفت و باعث ایجاد زمینه تشدید اختلاف طبقاتی شد. به عبارت دیگر، این امر باعث شد که از آن سال ها به بعد، مصرف زدگی ـ به عنوان یک آفت ـ تشدید شود و با ایجاد طبقات نو، اختلاف طبقاتی تشدید شود. نکته دیگری که به ذهنم می رسد این است که در آن زمان برای صنعتی شدن هم به دنبال مردان صاحب صنعت نرفتند; یعنی همان طور که آقای مؤمنی فرمودند، بخشی از همان کسانی که تا دیروز در بخش کشاورزی صاحب سرمایه (خان) بودند، آمدند و در بخش صنعت صاحب سرمایه شدند. در صورتی که صنعت افراد متفاوتی را می طلبید. آن ها به این نکته که صنعت آموزش می خواهد و صنعتی شدن با خرید ماشین آلات صنعتی متفاوت است و پایه های صنعتی شدن فرآیند دیگری را می طلبد، توجه نداشتند و در آن زمان، بسیاری از مباحثی که لوازم صنعتی شدن بود مطرح نشد و صرفاً انتقال ماشین آلات صورت گرفت و صنعت وابسته ایجاد شد.
* در مجموع، تحولات اقتصاد کشور در سال های مورد بحث (1335 تا 1356) و برنامه های توسعه اجرا شده در این سال ها، که گفته می شود فرآیندی در حال رشد را برای اقتصاد ایران سبب گردید، تحت تأثیر کدام بخش ها و عناصر داخلی یا خارجی صورت گرفت؟ از توضیحات پیشین جناب عالی چنین به نظر می رسد که هژمونی (سلطه) نظام بین المللی و تأثیر گذاری عوامل برون زا، از علل عمده مؤثر بر شکل گیری این فرآیند بوده است!
[260]
عظیمی: پس از کودتای ضد دولت ملی و سقوط مرحوم دکتر مصدق، برنامه دوم عمرانی در کشور تدوین و به اجرا گذاشته شد. این برنامه تا سال 1341 تداوم پیدا کرد و به دنبال آن برنامه سوم عمرانی سال های 41 ـ 46 را پوشش داد. پس از این برنامه ها، برنامه عمرانی چهارم (46 ـ 51)، و برنامه عمرانی پنجم (51 ـ 56) تدوین و به کار گرفته شد. پس سال های مورد بحث ما در دوران قبل از انقلاب، تحت پوشش این چهار برنامه عمرانی قرار می گیرد. به نظر می رسد که برنامه دوم بیش از هر چیز مجموعه ای است از طرح ها و پروژه هایی که، برای تنش زدایی از جامعه، به سرعت کنار هم گذاشته می شوند و مورد توجه قرار می گیرند. به عبارت دیگر، بلافاصله پس از کودتا و تغییر و تحولات سیاسی ناشی از آن تعدادی از پروژه ها تحت عنوان برنامه دوم شروع می شود، تا فرصتی برای تدوین برنامه های اصلی تر کشور یعنی برنامه های سوم و چهارم و پنجم فراهم شود. برنامه سوم و برنامه چهارم برنامه هایی هستند که در حصول به اهداف خودشان که اساساً معطوف به زیر بناسازی فیزیکی است تا حد قابل توجهی موفق بودند. در این راستاست که، جاده سازی، سدسازی، نیروگاه سازی، بندرسازی و مقولاتی از این قبیل در این دوران شکل می گیرد. در این زمینه اگر دقت کنید خواهید دید که وضعیت سال 1351 کشور حتی با وضعیت سال 1340 قابل مقایسه نیست. فراموش نکنیم که در سال های آخر دهه سی شمسی، هنوز در کشور ما حتی نظامی برای محاسبات ملی وجود ندارد که به ما بگوید اقتصاد ما در چه وضعیتی است، نرخ بیکاری چه مقدار است، نرخ تورم یا نسبت سرمایه گذاری کدام است، سهم بخش های مختلف از تولید ملی چیست و...، در حالی که در سال 51 دیگر از این مراحل اولیه ساخت و ساز نهادهای جدید گذشته ایم.
البته انتقادات وسیعی هم به نحوه کار اقتصاد در این دوره هست که مثلا صنایع این دوره، صنایع مونتاژ است و رشد اقتصادی ناموزون است و... که واقعاً باید این بحث ها را با دقت بیشتری مورد عنایت قرار داد و دید که مثلا آیا در شرایطی که کشور هنوز حتی صنعت جدید را نمی شناسد، می تواند وارد ایجاد صنایع اساسی سرمایه ای شود و یا اساساً رشد متوازن ممکن است و... . خلاصه این که باید توجه و عنایت داشت که در تجزیه و تحلیل حوادث در یک دوره به صورت عاطفی برخورد نکنیم و چشممان به ابعاد مختلف بحث بسته نشود; یعنی این طور نباشد که انسان «مسحور» پدیده ای شود و یا از پدیده ای «متنفر» باشد. چرا که در هر دو صورت، «شناخت» پدیده
[261]
غیرممکن می شود و انسان همه چیز را خوب یا همه چیز را بد می بیند; در حالی که معلوم است که در عمل و در زمینه پدیده های ساخته دست بشر، چنین وضعیتی هیچ گاه وجود ندارد که همه چیز سیاه سیاه یا سفید سفید باشد.
به هر حال برنامه های عمرانی دوران مزبور، حول و حوش سال 1350 با تحولی اساسی مواجه می شود; به این ترتیب که برنامه پنجم به صورت یک برنامه جامع برای توسعه کل کشور تدوین می شود. این برنامه، دیگر مانند برنامه های قبلی تنها به دنبال تحول صرف و ایجاد زیربناهای فیزیکی نیست و می خواهد همه جامعه را به صورت یکپارچه و جامع متحول کند. در این دوران درآمد نفت هم ناگهان چند برابر می شود و برنامه پنجم مورد تجدید نظر اساسی قرار می گیرد و به عبارتی، برنامه و برنامه ریزی از جامعه حذف می شود و «مصرف انبوه» به صورت دستور کار روز در می آید. درآمدهای نفتی عظیم سال های 51 ـ 56 وضعیتی را در جامعه ایجاد می کند که بیشتر شبیه به این است که از نظر اقتصادی، ایران «خواب» می بیند و مشکل این است که بعداً فکر می کند که این «خواب» واقعیت بوده است. بعداً این دوره خواب و توهم، معیار سنجش وضعیت مصرفی قرار می گیرد و همه ما را در مشکل می گذارد. به هر حال، شواهدی وجود دارد که در این چند سال (یعنی 51 ـ 56) اساساً برنامه ریزی در عمل از صحنه خارج می شود و «هزینه کلان» همه جا را در برمی گیرد; چه در مصرف و چه در سرمایه گذری. بازار فعالیت های مختلف مصرفی و سرمایه گذاری اقتصادی در جامعه «داغ داغ» می شود، درآمد نفتی این دوران هم آن قدر زیاد است که هر چه خرج می کنیم تمام نمی شود. در عین حال، نگرش اقتصادی این دوران طوری است که «سرمایه خصوصی» در مرکز فعالیت اقتصادی قرار می گیرد. مسلّم است که در چنین شرایطی تعداد محدودی از افراد، بالاترین فواید را از این سرمایه گذاری ها و فعالیت ها می برند. ضمن این که نباید تصور کرد که دیگران از این وضیعت اقتصادی سود نبردند; بقیه هم سود بردند، ولی سودهای اساسی در اختیار بخش کوچکی از جمعیت قرار داشت.
قبلا اشاره کردم که نباید اصلاحات ارضی سال های اولیه دهه چهل ما را گمراه کند و فکر کنیم که نظام قبلی با مالکیت بزرگ مخالف بود و کوشش می کرد که مالکیت بزرگ از بین برود و دوباره شکل نگیرد. اشاره کردم که در اصلاحات ارضی، «مالکیت سنتی» مورد هجوم و تعرض بود و نه مالکیت بزرگ. پس می شد حتی در زمینه
[262]
کشاورزی، مقادیر بسیار بزرگ چند صد هکتاری از زمین های زیر سدها را به ثمن بخس از دولت خرید، اعتبارات بانکی ارزان فراوان گرفت، ماشین آلات ارزان فراوان خرید، کشاورزی کرد و حسابی ثروتمند شد. در زمینه صنعت و کارخانه سازی که جای خود دارد; در سایر زمینه ها هم همین طور بود: مثلا شهر نشینی شدت می یابد و ساختمان سازی سود فراوان ایجاد می کند. همچنین با تکیه بر درآمد نفت، پول ایران به شدت بالای ارزش واقعی خودش قیمت گذاری می شود و این قیمت حفظ می گردد; از این رو، کسانی که به هر دلیلی پول ایرانی را به یک پول خارجی تبدیل و از آن استفاده می کنند، سود واقعی وسیعی می برند و.... به هر حال، همه جامعه در سال های 51 ـ 56 از اقتصاد کشور سود برد، ولی قشر کوچکی از جمعیت سودهای هنگفت و نجومی به دست آورد.
اما در مورد سؤال دیگر شما که آیا نوسانات بین المللی در آن دوران، اقتصاد کشور ما را دچار مسئله می کرد یا نه، باید عرض کنم که نوسانات جهانی آن زمان عمدتاً در جهت تقویت فرآیندهای اقتصادی کشور عمل می کرد و وضعیت آن دوران کشور با وضعیت پس از انقلاب از این نظر بسیار متفاوت بود. مثلا بعد از انقلاب، از اواخر سال 1364 و ابتدای سال 1365 قیمت نفت صاداراتی کشور به شدت سقوط می کند، در آمد ارزی ما به کمتر از یک سوم عادی نزول می کند و طبیعی است که به شدت دچار مشکل می شویم; در حالی که در دوره 35 ـ 56 نه تنها چنین سقوطی در قیمت نفت پیش نیامده که مشکل فوری ایجاد کند، بلکه افزایش های یکباره در قیمت نفت اتفاق افتاده و یکباره درآمد هنگفتی را به جامعه وارد کرده است.
* این انفجار در آمد نفتی البته ـ پس از جنگ اعراب و اسرائیل ـ در دیگر کشورهای نفتی نیز اتفاق افتاد!
عظیمی: بله، انفجار درآمد نفتی مورد بحث چنین بوده است. به هر حال، نکته عمده تر بنده این است که در دوران قبل از انقلاب، تنش های جهان معمولا به سود اقتصاد ایران بوده است. به علاوه در آن زمان، ایران در مجموعه بلوک غرب، به عنوان یکی از محورهای منطقه ای این بلوک مورد نظر قرار می گرفت. بنابراین، اگر مشکلی هم برای ایران پیش می آمد، طبیعی بود که بلوک غرب سریعاً به کمک می آمد تا مشکل را حل کند و به همین دلیل، مشکلات اقتصادی کمتر خود را نشان می داد.
[263]
در اینجا اجازه دهید نکته دیگری را هم مورد اشاره قرار دهم; گاهی انسان می بیند که در برخی از نوشته ها کوشش می شود که تصویری تاریک از اوضاع اقتصادی آن زمان ارائه شود. باید پرسید که آیا واقعیت این چنین بوده است؟ به نظر بنده باید واقعیت را آن طور که هست شناخت و بعد به ارزیابی «مطلوب» بودن یا نبودن آن پرداخت. ببینید همه ما زور گفتن را بد می دانیم و آدم زورگو در بینش و تفکر ما آدم نامطلوبی است. حالا اگر ما شخصی را که زور گو است مورد بررسی قرار دهیم و ببینیم که این شخص هم قدرتمند است و هم بسیار زور گویی می کند و...، آیا باید انکار کنیم که این شخص «قوی و قدرتمند» است; یا این که باید بگوییم این شخص در همان حال که قوی و قدرتمند است، زورگو هم هست و این قدرتمندی اش باعث می شود که ظلم بیشتری بکند و... .
در مورد مطالعه یک اقتصاد هم همین طور است. آمار نشان می دهد که اقتصاد ایران در دوران قبل از انقلاب دارای رشد قابل توجهی بوده است; سرمایه گذاری فراوانی انجام شده، تولید زیاد شده و مصرف هم بالا رفته است. حالا ممکن است الگوی این رشد از دید ما «مطلوب» باشد یا نباشد; این بحث دیگری است. ولی اگر بگوییم که اصلا اقتصاد در آن دوران رشد نکرده، این حرف درستی نیست و با واقعیت سازگاری ندارد.
* جناب عالی، اقتصاد و رشد اقتصادی را در اینجا چگونه تعریف می کنید؟ به نظر می رسد که منظورتان از رشد، سرمایه گذاری های کلان است; در حالی که برخی از محققان، فرآیند رشد اقتصادی در این دوره را به طور ذاتی دچار مشکلات جدی می دانند.
عظیمی: اقتصاد، در حوزه بررسی های علم اقتصاد تعریف شده است و نمی شود به طور سلیقه ای آن را تعریف کرد. یعنی اگر سلیقه ای تعریف کنیم دیگر در حوزه مطالعات علمی نیستیم. به هر حال، در علم اقتصاد چند سؤال اساسی مورد مطالعه قرار گرفته و همین سؤال ها حوزه علم اقتصاد و تعریف اقتصاد را مشخص می کند. یکی از این سؤال ها این است که آیا افزایش ظرفیت تولیدی در جامعه صورت گرفته است؟ در جامعه ایران در دوره مورد اشاره ما، ظرفیت تولیدی قطعاً به شدت افزایش یافته است. سؤال دیگر مورد بررسی در علم اقتصاد این است که چه ساختارهایی در بلند مدت می تواند کارایی تولیدی را افزایش بدهد؟ در اینجا هم پاسخ ها و مقولاتی مانند ایجاد تخصص، تعدیل انگیزه های عمل اقتصادی و گسترش بازار مطرح
[264]
می شوند. وقتی از این دیدگاه هم به اقتصاد ایران در طول سال های 35 ـ 56 نگاه می کنیم، می بینیم که این ساختارها هم متحول شده و رشد کرده اند. سؤال دیگر این است که چه مقدار سرمایه گذاری انجام شده و.... البته می توان و باید این سؤال را نیز مطرح کرد که آیا این اقتصاد با «مشارکت» مردمی سامان گرفته بود و در اساس متکی بر نیروهای داخلی و متکی بر استقلال سیاسی داخلی بود؟ که البته جواب آن منفی خواهد بود.
حالا می شود نتیجه گرفت که اگر همان منابع و همان فعالیت ها در تلفیق با استقلال سیاسی و اتکا بر نیروهای داخلی (که از ویژگی های بعد از انقلاب است) عمل می کرد نتایجی کاملا متفاوت می داشت; این بحث کاملا درست است. مثلا ما می دانیم که اگر طور دیگری عمل می کردیم نیازی نداشتیم که در سال 1356 وارد کننده غذا باشیم; این حرف درست است، ولی بدان معنا نیست که تولید کشاورزی ایران در سال 1356 کمتر از تولید کشاورزی ایران در سال مثلا 1335 بوده است. نکته این است که در دوره 35 ـ 56 جمعیت به شدت رشد کرده، درآمد سرانه به نحو قابل توجهی زیاد شده، مصرف سرانه غذا افزایش یافته و بنابراین رشد مصرف محصولات کشاورزی بیش از رشد تولید این بخش بوده است، و در نتیجه احتیاج به غذای وارداتی کشور هم در همین دوره افزایش تولید کشاورزی، زیاد شده است. پس واقعیت این است که هم تولید کشاورزی زیاد شده، هم وابستگی غذایی افزایش یافته; از سوی دیگر، پول هم فراوان بوده، پس غذای بیشتری وارد شده است. پس در تحلیل علمی واقعیت، باید ابتدا این واقعیت را بدرستی شناخت و بعد بر اساس معیارهای مورد قبول اخلاقی ـ فرهنگی، آن را ارزیابی کرد. نباید فکر کرد که افزایش تولید حتماً مطلوب است، پس نمی شود گفت که در دوران انقلاب تولید زیاد شده، چون اگر این طوری بگوییم که آن دوران مطلوب تلقی خواهد شد و.... چنین برخوردی عملا به نتیجه معکوس می رسد و حتی تبلیغات خوبی هم برای دوران پس از انقلاب و عملکرد این دوران نیست.
خلاصه این که، اقتصاد دوره قبل از انقلاب مدام در حال تحول و رشد بود، سرمایه گذاری زیربنایی وسیعی اتفاق افتاد، سرمایه گذاری در ظرفیت های تولیدی صورت گرفت و نهادسازی های آموزشی ـ تخصصی هم صورت گرفت. البته در تحلیل های علمی، هیچ وقت انجام چنین فعالیت هایی را مربوط به یک شخص خاص، مانند x یا y نمی دانند. آنچه هست و قبلا هم اشاره کردم این است که
[265]
مجموعه ای از عوامل داخلی و خارجی، و عمدتاً خارجی، این فعالیت ها را در آن دوران به انجام رسانیدند. بر این اساس است که در نوشته ای دیگر، دوره 51 ـ 56 ایران را دوره توهم قدرت نامیده ام. این دوره، دوره ای است که ما دچار توهمِ داشتن توان و قدرت در امور مختلف شده ایم. فکر می کردیم سد دز را ما ساخته ایم، در حالی که هر چند سد دز در ایران و با منابع ایرانی ساخته شد، ولی ما آن را نساختیم; دیگران فکرش را کردند، آن را طراحی کردند، و همان ها هم آن را ساختند. همه این حرف ها درست، ولی نمی شود گفت که سد دز ساخته نشده، یا سد بدی است و کمکی به تأمین آب و مهار آب نکرده است و.... این بحث در همه زمینه ها هست و واقعاً در همه زمینه ها احتیاج به بازنگری در اندیشه و قضاوت خود داریم تا مسائل را به صورت واقعی تر درک کنیم و این درک صحیح تر را چراغ راه تحول مطلوب آینده قرار دهیم. البته درک و فهم مسائل، به هیچ وجه ساده نیست; باید از ساده نگری هم دور شد و هر چند حوصله می خواهد و زحمت دارد که پیچیدگی ها را بررسی کنیم، باید این حوصله را داشته باشیم و این زحمت را متقبّل شویم.
مثال دیگر در این زمینه این که، ممکن است بپرسیم آیا در دوره قبل از انقلاب، رفاه مردم هم بالا رفته بود؟ حال باید به بررسی وسیع بپردازیم. اول باید رفاه را تعریف کنیم و در این تعریف می بینیم که حتی از جنبه اقتصادی نیز برای تعریف رفاه باید دو وضعیت جداگانه را در نظر بگیریم: یکی رفاه مطلق، یعنی این که آدم ها غذای کافی داشته باشند و بتوانند معاش خود را تأمین کنند. ولی این همه بحث رفاه، حتی از دید اقتصادی، نیست; مسئله دوم و مهم تر این است که انسان همراه با افزایش درآمدش، افق دیدش هم گسترش پیدا می کند، و وقتی افق دیدش گسترش یافت، احساس محرومیت هم زیاد می شود. بنابراین، وضعیت خاصی که در دوره 35 ـ 56 هم پیش آمد می تواند اتفاق بیفتد. به این صورت که ممکن است مثلا درآمدها سالی چند درصد رشد پیدا کند، ولی در همین شرایط با تغییر وضیعت زندگی، زندگی در چارچوب یک روستا با افقی بسته، به زندگی در شهر با افقی باز و بین المللی تبدیل شود. در این شرایط ممکن است انتظارات و احساس نیازها صدها برابر بیشتر شود. حال، احساس محرومیت چه وضعیتی پیدا خواهد کرد؟ فرض کنید درآمدها 50 درصد رشد کرده باشد. 50 درصد رشد درآمد به طور مطلق خیلی خوب است، ولی به طور نسبی آن چیزی که معنی دار است این است که این 50 درصد، در بررسی تطبیقی
[266]
با رشد انتظارات، چگونه مقایسه می شود؟ اگر انتظارات هزاردرصد و درآمد 50 درصد رشد کرده باشد، حالا احساس محرومیت به مراتب بیش از دوره قبل خواهد بود. به این مفهوم، رفاه به شدت محدود گردیده است. در این شرایط، رشد اقتصادی ـ به مفهوم رشد درآمد سرانه ـ وجود داشته، ولی رشد وسیع تر انتظارات در همین زمان رشد محرومیت را ایجاد کرده است.
* جناب آقای مومنی، جناب عالی در خصوص اصلاحات ارضی و اهداف آن و تاثیر گذاری آن در روند تحولات اجتماعی ایران در سال های دهه چهل چه نکاتی را قابل تأمل می دانید؟
به علاوه، آیا برنامه های صنعتی کلانی را که رژیم پهلوی در اوایل دهه پنجاه شروع کرد; مثل مس سرچشمه، نیروگاه اتمی، شبکه برق سراسری، پتروشیمی و...، می توان دلیل موفقیت اقتصادی و رشد اقتصادی آن دوره تلقی نمود؟
مؤمنی: مقدمتاً باید اشاره کنم که روح کلی عرایض این جانب در مورد ریشه های اقتصادی انحطاط رژیم دست نشانده سابق این است که: تفکیک زیر سیستم های یک نظام اجتماعی و انتزاع آن ها از یکدیگر، امری اعتباری است که با اهداف خاصی ـ و به نظر من، از زمان انتشار کتاب دکارت ـ صورت پذیرفت و بنابراین، در دنیای واقعی، به دلیل ارتباطات افقی و عمودی کلیه زیر سیستم ها با یکدیگر و نیز با کل اجتماعی، تجزیه و تفکیک آن عناصر و نادیده گرفتن آن ارتباطات از منزلت و ارزش کارهای علمی خواهد کاست.
بنابراین، تحلیل کسانی که گمان می کنند رژیم سابق ازجنبه هایی، عملکرد درخشان داشته است و در جنبه هایی دیگر، عملکرد منحط، به نظر این جانب نارسا بوده، با شواهد موجود قابل نقض و رد است.
بخصوص به دلیل رشته تخصصی این جانب از یک سو، و وجود نوعی وفاق در بیان بسیاری از اندیشمندان کشور در مورد عملکرد نسبتاً نامطلوب آن رژیم در بخش اقتصاد از سوی دیگر، به نظر می رسد با نکاتی که مطرح ساختم و با انبوه شواهد دیگری که قابل انضمام به آن مطالب است، شاید بتوان روشن نمود که انحطاط در حوزه عملکرد اقتصادی رژیم سابق چندان کمتر از سایر حوزه ها نبوده است.
البته این نکته را نیز قبول دارم که شواهد ظاهری بسیاری در جهت تأیید دیدگاه دیگران نیز قابل مشاهده است; اما این جانب در اوایل سال جاری، در سلسله
[267]
کنفرانس های علمی دفتر مطالعات و تحقیقات دانشکده اقتصاد دانشگاه تربیت مدرس، بحثی ارائه نمودم تحت عنوان «صورت و محتوا در رفتارهای اقتصادی ایران» که محور اصلی آن روشنگری در همین زمینه بوده است و در کتاب خود تحت عنوان «علم اقتصاد و بحران در اقتصاد ایران» متن تکمیل شده آن را ارائه نموده ام و البته معتقدم که هنوز هزاران نکته ناگفته در این زمینه وجود دارد که امیدوارم در فرصتی مناسب و در قالب کتاب مستقلی به آن بپردازم. نکته دیگری که در جمع بندی نهایی به طور مختصر می توانم بگویم این است که بازنگری مسائل مزبور برای تداوم انقلاب اسلامی با همان بالندگی اولیه، امری بسیار ضروری و حیاتی است و شخصاً بر این باورم ـ و انشاء الله بتوانم از عهده این ادعا نیز برآیم ـ که بسیاری از مشکلات و نارسایی های موجود در سیستم اقتصادی کشور، نه به دلیل قواعد و قوانین اسلامی یا پایبندی به آرمان ها و اصول انقلاب ـ از جمله اصول اقتصادی مطرح در قانون اساسی ـ بلکه دقیقاً به دلیل عمل نکردن اصولی و بنیادی به آن ها و دل بستن به همان مجموعه جهت گیری هایی است که به لحاظ بنیان های تئوریک، نزدیکی زیادی با سمت گیری های قبلی پیدا کرده است.
اما در مورد اصلاحات ارضی، به نظر این جانب رژیم سابق به هیچ وجه تمایلی به اجرای اصلاحات ارضی نداشت; که این مطلب با شواهد بسیارِ تاریخی قابل توضیح است. صرفاً ملاحظات امریکا بود که موجب اجرای این اصلاحات شد; این ملاحظات، یکی ناشی از ضرورت جایگزینی نظم امریکایی با نظم انگلیسی قبلی، و دیگری ناشی از ضرورت پیشگیری از بروز مسائلی از قبیل آنچه در مورد عراق، سوریه و دیگر کشورهای منطقه در چارچوب شرایط جنگ سرد اتفاق افتاد، بوده است و شواهد موجود حکایت از آن دارد که اصلاحات ارضی به دنبال یک تعلل پانزده ساله و علی رغم میل باطنی شخص شاه، دربار، مجلس و هیأت حاکم وقت بالاخره اتفاق افتاد.
بدون تردید، امریکا در این زمینه به همه اهداف خود دست یافت; اما به همان دلیل، اصلاحات ارضی ایران هیچ یک از کارکردهای متعارف یک اصلاحات ارضی توسعه ای را نداشته است. این امر یقیناً به معنای غیر ضروری بودن اصل اصلاحات ارضی نیست، بلکه به این معناست که سازمان دهی آن به صورت بنیادی با یک سازمان دهی با خصلت ملی و در راستای اهداف توسعه کشور مغایرت داشته است.
[268]
به علاوه، به دلیل عدم تمهید پیش بینی های مناسب در راستای مصالح کشور، علاوه بر آن که پدیده مزبور نتوانست انتظارات تئوریک مربوط به خود را برآورده سازد، کشور را با انبوه به هم ریختگی ها، عدم تعادل ها و بحران های ریشه دار مواجه ساخت. پدیده های حاشیه نشینی شهری، افزایش وابستگی کشور به مواد غذایی، روند سیل آسای مهاجرت روستاییان به شهرها و ایجاد انواع بحران های اجتماعی ـ فرهنگی، تعمیق وابستگی صنعتی کشور و... از جمله نتایج عملی پدیده مزبور برای ایران بوده است.
اما در خصوص برنامه های صنعتی کلان دهه پنجاه، همان گونه که خیلی فشرده خدمتتان عرض کردم، بخش های مهمی از تحولاتی که در اقتصاد ایران اتفاق افتاد، تقریباً می شود گفت که هیچ کدام منبعث از جوشش های درونی سیستم نبود.
برای مثال، فرض بفرمایید اگر مس سرچشمه را که مثال زدید در نظر بگیریم، می بینیم با آن که ایران سال ها بود که در کمربند سبزی که معادن بزرگ مس جهان را دربر می گیرد قرار داشت و جزء نقاط اصلی و محوری آن بود، ولی مادام که آمریکایی ها در این زمینه برایشان مشکلی پدید نیامده بود، به سراغ معادن مس ما نیامدند و ما هم هیچ ایده ای درباره این که چنین ظرفیت بالقوه ای در کشور وجود دارد نداشتیم. اگر دقت کرده باشید توجه به معادن مس در ایران دقیقاً همزمان بود با تحولاتی که در شیلی دوره آلنده، اتفاق افتاد به محض این که آلنده، کمپانی آناکاندا را از شیلی بیرون کرد، این ها آمدند ایران; آن هم با آن همه سرو صدا که چه کانون توسعه مهمی در ایران وجود دارد. ولی این معدن ایجاد نشده بود تا پیوندهای منطقی را بین بخش های مختلف اقتصادی ایران ایجاد کند، بلکه ایجاد شده بود تا مشکلات آمریکایی ها را حل کند.
در اینجا مطلبی مطرح می شود و آن بحث از ساخت یک پدیده و کار کرد آن است; همان چیزی که جامعه شناسان تحت عنوان structureو function از آن یاد می کنند. تعبیری که به نظر من مناسب تر می آید، بحث شکل و محتواست. تحلیل هایی که در سطح و صورت و شکل متوقف می مانند، سمت گیری های رژیم قبلی را در حوزه اقتصاد، سمت گیری های توسعه ای می بینند، اما وقتی که این تحلیل ها به صورت محتوایی مطرح می شوند، ملاحظه می فرمایید که تقریباً هیچ کدام از سمت گیری های مزبور محتوای توسعه ای ندارند.
[269]
* ما در سال 56 تقریباً شاهد بروز بحران در ساختار سیاسی رژیم هستیم. از منظر تحلیلی جناب عالی، چرا ما در این سالِ بخصوص شاهد بحران هستیم؟ چرا، برای مثال، در دهه چهل ما این بحران را نمی بینیم، یا چرا این بحران تا سال های دهه شصت به تعویق نیفتاد؟
مؤمنی: به نظر می رسد که سال 56 نقطه اوج وابستگی ایران و عدم تعادل در توزیع درآمدها و ثروت هاست. یعنی این تحول با آن بنیان های ارزشی و آرمانی ای که در نظام اجتماعی ایران وجود دارد، مثل تأکید بر استقلال و تأکید بر عدالت اجتماعی که به نظر می رسد در برخورد با اوج وابستگی و عدم تعادل در توزیع ثروت ها، با یکدیگر همسویی دارند توضیح دهنده باشد.
* آیا این مطلب را آمار و شواهد هم تأیید می کنند؟
مؤمنی: شواهد که وابستگی را کاملا تأیید می کنند و در اسناد برنامه پنجم و در ارزیابی هایی که در ابتدای برنامه ششم از برنامه پنجم شده بود هم این مطلب موجود است. از نظر توزیع درآمدها و ثروت ها هم، همان طور که عرض کردم، موضوع پایان نامه دکتری آقای دکتر عظیمی همین بوده است و ایشان فکر می کنم به صورت روشن تری بتوانند برای شما توضیح دهند.
* با وجود تناوب بحران هایی که در ساختار اجتماعی ـ اقتصادی بوده است و همچنین توزیع غیر صحیح درآمدی که فشار عمده آن بر روی طبقه پایین جامعه بوده، به نظر می رسد که طبقه شهری یا طبقه متوسط، که از مزایای اقتصادی بیشتری بهره مند بودند و نیازهای اساسی آنها راحت تر برآورده می شد، نارضایتی اصلی را نشان دادند. از سوی دیگر، نظریه هایی هم در جهت تأیید این برداشت وجود دارد، به این ترتیب که وقتی رژیم یا نظام حاکم مقداری از نیازها را تأمین می کند جامعه بیشتر متوقع می شود، و انتظاراتش زیادتر می گردد و به دنبال یک ناکامی و سرخوردگی سر به شورش و طغیان می گذارد (نظریه افزایش انتظارات).
مؤمنی: همان گونه که عرض کردم، نقش طبقه متوسط در چارچوبی که آقای کاتوزیان مطرح کرده اند، قابل قبول است. البته من خودم شخصاً این عوامل را که برشمردیم، تنها در حوزه های اجتماعی و فرهنگی می بینم; چون معتقدم که عنصر اصلی، آگاهی عمیق مذهبی بود و در این زمینه هم، نقشی استثنایی برای مرحوم دکتر شریعتی قائل هستم. یعنی دکتر شریعتی با تأثیر واقعاً شگرفی که بخصوص بر روی
[270]
نسل جوان و دانشگاهی ها گذاشت، در واقع توانست عنصر آگاهی سیاسی را با ایمان مذهبی پیوند دهد و به این ترتیب بود که بالحاظ دو عنصر دیگر ـ این که رژیم نسبت به ارزش های مذهبی و آرمان های اجتماعی بی تفاوت است و از جهات متعددی مشروعیتش زیر سؤال رفته ـ وجودش غیر قابل تحمل گردید; وگرنه در شرایط متعارف و منهای آن آگاهی خیره کننده ای که در ایران پدید آمد، من فکر می کنم آن ها، همچنان می توانستند سال ها دوام بیاورند. بنابراین، آگاهی مذهبی را عنصر اصلی می دانم، هر چند تعبیر من «سیاسی شدن جامعه» است.
برای مثال، فرض بفرمایید در شرایطی که آگاهی سیاسی ایجادمی شود، یعنی مردم نسبت به سرنوشت خود حساس می شوند و در واقع مصالح عمومی بر منافع فردی اولویت پیدا می کند، ایران شاهد جرقه های با شکوه و بعضاً بی نظیری می گردد. در پنج ـ شش سال اول بعد از پیروزی انقلاب این را خیلی خوب می شود توضیح داد. همچنین در دوران نهضت ملی و در دوره چهار ـ پنج ساله قبل و بعد از مشروطه این مطلب قابل مشاهده است. رویکرد فن سالارانه ای (Technocratic)که رژیم پهلوی داشت نیز در این حوزه قابل توضیح است که این ها فکر می کردند افراد غیر سیاسی یا غیرحساس به مسائل اجتماعی، عملکرد اقتصادی بهتری خواهند داشت; اشتباهی که از سال 68 به بعد هم، به شکلی، باز در ایران تکرار شد. در حالی که شواهد تاریخی درست عکس این را در ایران نشان می دهد; یعنی هرگاه مردم انگیزش های اجتماعی پیدا کرده اند، علی رغم موانعی که در آن دوران در تاریخ اقتصادی ایران ایجاد شده، واکنش و موضع گیری شان بی نظیر است و برخلاف آن موانع، دستاوردها حیرت انگیز است. محاسباتی که در سازمان برنامه شده است نشان می دهد که میزان تولید اقتصادی ایران در سال 63 در بخش صنعت، در تاریخ اقتصادی ایران بی نظیر است; با این که در آن سال، جنگ، تروریزم، محاصره بین المللی و ده ها گرفتاری دیگر هم بوده است، ولی چون مردم آن جوشش را داشتند، یک چنین دستاوردی را در حوزه اقتصاد از خود نشان دادند. در دوران نهضت ملی شدن نفت هم، رکوردهایی در عرصه اقتصاد داریم که بعضی از آن ها هنوز در تاریخ ایران تکرار نشده است; آن هم باز محصول آن جوشش های ملی است که وجود داشته است. اهمیت این عنصر انگیزشی به اندازه ای است که بعضی از نظریه پردازان توسعه می گویند: «انگیزه پیشرفت بکارید، توسعه اقتصادی درو کنید.» مسلماً هیچ پدیده اجتماعی را نمی شود با یک علت و یا در یک
[271]
زمینه و بستر توضیح داد، ولی ارزیابی شخصی من در تاریخ اقتصادی ایران این است که عنصر آگاهی نقش بسیار تعیین کننده ای داشته است.
* جناب آقای عظیمی، به نظر می رسد که در سال های دهه پنجاه، از یک سو با رفتن به سمت استفاده از درآمدهای نفتی ـ با توجه به سرشار شدن این درآمدها بعد از انفجار درآمدی سال 73 میلادی ـ بسی بیشتر به درآمد نفت وابسته شدیم، و از سوی دیگر تولید، مصرف و زمینه های اقتصادی دیگر ما تحت الشعاع این پدیده قرار گرفت. سرانجام در اواخر سال های 55 ـ 56 دچار یک سری بحران هایی شدیم که از جمله آن ها ـ همان گونه که در بحث رشد محرومیت اشاره نمودید ـ افزایش انتظارات و عدم امکان رژیم پیشین در برآورده کردن آن انتظارات و توقعات و در نتیجه سرخوردگی مردم بود. این روند مسائلی را به وجود آورد که به نظر برخی از تحلیلگران، از جمله دلایل اساسی ایجاد زمینه های وقوع انقلاب محسوب گردید.
عظیمی: در مورد رابطه نفت و وابستگی، به نظرم می رسد که باید در این زمینه هم باور عمومی جامعه را مورد بازنگری قرار دهیم. انصافاً فکر نمی کنم که وجود نفت در کشور ما باعث ضرر و زیان بوده است. به عکس، به نظر می رسد که نفت یکی از مواهب واقعاً ارزشمند خدا دادی جامعه ماست و ارزش فوق العاده زیادی برای جامعه ما دارد. عنایت داشته باشید که ماکشوری هستیم که درآمد حاصل از صادرات نفتمان ( حتی در سال های اخیر که با مشکل هم مواجه هستیم) سالانه حدود 15 میلیارد دلار است. به علاوه، نفتی که خود ما استخراج و مصرف می کنیم هم بسیار ارزشمند است و اگر می خواستیم این نفت و گاز را از خارج بخریم و مصرف کنیم باید سالانه حدود 10 میلیارد دلار می پرداختیم. می بینید که جامعه ای داریم که دارای این موهبت خدا دادی است که سالانه حدود 25 میلیارد دلار به ما کمک می کند، آن هم کمک واقعی; یعنی به صورت کالایی که بازار خوب جهانی دارد و با منّت آن را می خرند. حالا این وضعیت را مقایسه می کنم با کشورهایی که آمریکا بر آن ها منّت می گذارد و مثلا سالی 2 یا 3 میلیارد دلار به آن ها وام می دهد یا حتی کمک بلاعوض با شرایط فراوان، به آن ها می پردازد و به این صورت کل سیاست خارجی و بخش عمده ای از سیاست داخلی آن ها را در اختیار می گیرد. می بینید که خیلی از کشورها برای دو ـ سه میلیارد دلار در سال، حاضرند بخش قابل توجهی از سیاست و زندگی شان را در اختیار کشوری خارجی قرار دهند; چرا که همین 2 ـ 3 میلیارد دلار
[272]
برایشان تا این اندازه مهم است. حالا این درآمد واقعیِ حدوداً سالانه 25 میلیارد دلار را که بدون هیچ قید و شرطی در اختیار ماست در نظر بگیرید، تا ارزش بخش نفت کشور را درک کنید. این بحثی که گاهی در مورد بخش نفت کشور می شود (و گاهی از دانشجویانم هم می شنوم)، که شاید بهتر بود این بخش را نمی داشتیم، چرا که وابستگی ایجاد کرده و...، بنده نمی فهمم. گاهی مثلا استدلال می کنند که کره جنوبی نفت نداشته ولی توسعه پیدا کرده، در جواب می توان گفت که بنگلادش هم نفت نداشته و دچار این همه مصائب است و توسعه هم پیدا نکرده است. اگر این نوع استدلال ها مطرح باشد براحتی می شود نمونه های متعددی را در مقابل آن ها مطرح کرد; و به هر حال این بحث ها و استدلال ها درست و منطقی نیستند.
* البته در این گونه استدلال ها بیشترِ توجه به تک پایه ای شدن اقتصاد است.
عظیمی: در مورد تک پایه ای شدن اقتصاد که ظاهراً منجر به وابستگی می شود و...، هم باید با دقت بیشتری به مسئله نگاه کرد. در اینجا هم شاید نگرش عمومی جامعه ایران نگرش درستی نباشد. ظاهراً ما در فرهنگ عمومی خود وابستگی را در این می بینیم که مثلا برای تولید یک کالا باید مقداری جنس از خارج وارد کنیم. مثلا برای تولید خودکار باید فلان ماده اولیه یا وسیله سرمایه ای را وارد کنیم و.... اگر این استدلال درست باشد، جامعه ژاپن از نظر وابستگی از همه جوامع وابسته تر است. ژاپن کشوری است که حتی مجبور است بیش از 80 درصد انرژی مصرفی خود را، که حیات جامعه اش به آن وابسته است، از خارج وارد کند. در مورد بسیاری از منابع تولیدی دیگر، مانند سنگ آهن، هم همین وضعیت در ژاپن برقرار است. ژاپن از نظر منابع طبیعی کشور بسیار فقیری است و وارد کننده عمده بسیاری از کالاهاست. خوب، آیا ژاپن کشوری عقب مانده و وابسته است؟ یا باید وابستگی را به صورت دیگری که واقعی تر است تعریف کرد؟ وابستگی در دوران جدید، در مفهوم واقعی اش برمی گردد به این نکته که، آیا جامعه ای می تواند از نظر علمی خود اتکا باشد یا نه؟ به عبارت دیگر، معیار ارزیابی وابستگی در یک جامعه ورود و خروج کالا به آن کشور نیست; معیار ارزیابیِ درجه وابستگی یا استقلال را باید در ورود و خروج کتاب، ورود و خروج دانشجو و ورود و خروج علم و دانش فنی از کشور دانست. اگر با این دید به کشور خودمان یا به هر کشور وابسته دیگری نگاه کنیم می بینیم که اگر دانشجویی وارد کشورمان می شود، این دانشجو می آید که زمینه های خاصی مثل زبان فارسی را در
[273]
کشور بیاموزد، که این بدیهی و طبیعی است، ولی دانشجویی وارد این کشور نمی شود که مثلا ریاضی یاد بگیرد یا اقتصاد و جامعه شناسی بخواند، یا مهندسی یاد بگیرد، مسیر حرکت علم در ایران و کشورهای وابسته یکطرفه بوده و هست. به عبارت دیگر، دانشجوی ما به خارج می رود تا درس بخواند، کتاب های علمی از خارج وارد می شود، دانش فنی از خارج می آید و... . مشکل اصلی ما این نیست که نفت داریم، مشکل ما این است که درآمد نفتمان را طوری خرج نکرده ایم که خود اتکایی علمی به دست آوریم. امروز هم باید تأکید کرد که استقلال کشور الزاماً در گرو این نیست که به اندازه کافی گندم داشته باشد. به عبارت دیگر، با خودکفایی در تولید گندم، گوشت یا فلان کالای دیگر، جامعه ما مستقل نخواهد شد. عرض من این نیست که تولید بیشتر این کالاها کمک نمی کند، این ها حتماً کمک می کند، ولی چیزی که جامعه ای را مستقل می کند و از وابستگی رها می سازد به دست آوردن مبانی رشد و شکوفایی علم در دنیای جدید است. از اینجاست که نباید در مورد بخش نفت، زیاد نگران این باشیم که اقتصاد ما تک محصولی می شود، بلکه باید به این نکته بپردازیم و بدین خاطر نگران باشیم که چرا درآمد نفت را طوری سامان و تخصیص نداده ایم که ما را به طرف خود اتکایی در امور علمی ببرد. وقتی با این دید به بخش نفت نگاه می کنیم می توانیم ببینیم که این بخش می تواند عامل فوق العاده مثبتی باشد. اگر این تحول در نحوه نگرش ما حاصل بشود، خواهیم توانست از نفت استفاده وسیعی در سامان دهی پویایی علمی جامعه بنماییم. بویژه توجه داشته باشید که نفت همیشه یک کالای سیاسی بوده و هنوز هم هست; کالای سیاسی ای که مورد توجه ویژه نظام صنعتی است. البته انقلاب ایران نشان داد که امروزه در دنیایی زندگی نمی کنیم که کشورهای پیشرفته هر کاری بخواهند بتوانند انجام دهند. این طور نیست که کشورهای توسعه نیافته نتوانند در هیچ زمینه ای «نه» بگویند. دیدیم که در خیلی از زمینه ها «نه» گفتند و طوری هم نشد; گرچه مشکلاتی پیدا شد، ولی نه این که مسائل عجیب و غریبی پیش آمده باشد. به هر حال، نفت در محاسبات جهانی مهم است و ما صاحب نفت هستیم; پس باید بتوانیم از این نعمت درست استفاده کنیم. ولی باز هم تأکید می کنم که بدون توجه به این نکته که آیا نفت داریم یا نداریم، اگر فکر علمی کردن جامعه را با استواری و بینش دنبال نکنیم راهی برای توسعه و استقلال پیدا نخواهیم کرد. جوامعی مانند کره جنوبی اساساً به این دلیل پیشرفت قابل توجهی در اقتصاد داشته اند که به علم و به انجام علمی امور
[274]
توجه داشته اند. کشور کره از چند دهه پیش از این، درصد قابل توجهی از تولید عملی اش را به شکل دادن به مبانی علمی ـ فنی کشور تخصیص داده است. به علاوه، دقت داشته باشیم که عصر تاریخی جدید عصر وابستگی متقابل کشورها به یکدیگر است. اقتصاد ژاپن به شدت وابسته به دنیاست، ولی اقتصاد دنیا هم به ژاپن وابسته است. به این صورت است که می بینید استاد از ژاپن برای تدریس به دیگر کشورها می رود و استاد از کشورهای دیگر هم به ژاپن می آید، دانشجو از ژاپن به سایر کشورها می رود و از آن کشورها هم دانشجو به ژاپن می رود. شهرک های تحقیقاتی و بنیادهای تحقیقاتی ژاپنی ها در سطح جهان مشهور است. این هاست که استقلال و خود اتکایی و هویت ملی جامعه را شکل می دهد. ما هم استدلال هایمان را باید در همین چارچوب شکل دهیم و ببینیم که آیا توانسته ایم از منابع نفتی خود به نحو بهینه برای پایه گذاری این مبانی یعنی مبانی علمی استفاده کنیم.
اجازه دهید به این مسئله از دریچه ای دیگر هم نگاه کنیم; تاریخ جامعه صنعتی غرب و شکل گیری فرآیندهای جدید در این کشورها را مورد عنایت قرار دهید و مثلا به تاریخ انگلیس نگاه کنید. خواهید دید که مردم کشور مزبور حدود 250 سال (از سال 1700 تا 1950) فقر و بدبختی کشیدند تا توانستند سرمایه گذاری های لازم برای نوسازی جامعه خود را سامان دهند. کشوری که نفت دارد می تواند بخش عمده این بدبختی ها را نکشد و به جای این که مجبور بشود از کار روزانه اش پس انداز و سرمایه گذاری کند، می تواند سرمایه گذاری های لازم را با توجه به منابع و ذخایر ملی که در اختیارش هست انجام بدهد و آن مصیبت ها را به مردم تحمیل نکند.
همان گونه که می دانید در مکتب کلاسیک علم اقتصاد، قانونی تحت عنوان قانون آهنین دستمزدها وجود داشت. علمای اقتصاد کلاسیک، تحت تأثیر وضعیت مصیبت بار انگلیس آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که دستمزد همیشه گرایش دارد به این که در حداقل معیشت تثبیت شود. این وضعیت عادی آن زمان انگلیس بود. اکثریت مردم زندگی بخور و نمیری داشتند. راهی وجود نداشت که هم مردم رفاه در حد ضروری داشته باشند و هم سرمایه گذاری لازم انجام شود. این کشور در آن زمان، نفت هم نداشت. از این رو، اکثریت مردم باید در فقر و در حداقل معیشت زندگی می کردند تا امکان سرمایه گذاری لازم فراهم شود. اما کشوری مانند ایران که دارای نفت است، می توانست و هنوز هم می تواند بدون توسل به ایجاد فقر، سرمایه گذاری
[275]
لازم را انجام دهد. بنابراین، بحث من این است که باید گفت، نفت هست، بسیار هم عالی است، ولی چرا ما نتوانسته ایم از این نفت استفاده مطلوب بکنیم؟ با این نحوه نگرش، راه های تازه ای برای تخصیص بهتر منابع البته باز خواهد شد. آن وقت خواهیم دید که ما اتلاف منابع زیادی در سرمایه گذاری های فیزیکی داشته ایم. خوب، در این شرایط آیا عیبی دارد که کمی هم در تخصیص منابع به علم، اتلاف داشته باشیم؟ عیبی دارد که بگوییم کتاب گران است، ولی باید کتاب را با دادن انواع کمک ها، برای مردم ارزان کرد تا بتوانند آن را تهیه کنند؟ باید به دانشمندان کمک کرد تا کتاب بنویسند؟ باید برای ایجاد مؤسسات تحقیقاتی پول خرج کرد و نگران آثار کوتاه مدت آن نبود؟ و... با توجه به درآمد نفت، هیچ عیبی ندارد و خیلی راحت می شود این کار را کرد. حتی در وضیعت امروز خیلی از اساتید ما هستند که می توانند کتاب بنویسند، ولی به دلایل متعدد مجبورند در هفته 20 ساعت، 30 ساعت درس بدهند. طبیعی است که این ها دیگر فرصت یا حوصله لازم برای تحقیق و بررسی جهت نوشتن کتاب را ندارند. چرا اساتید عمدتاً مجبورند 20 یا 30 ساعت در هفته تدریس کنند؟ آیا محدودیت های مادی بودجه های علمی کشور یکی از دلایل عمده این امر نیست؟ آیا نباید منابع وسیع تری را به این امور تخصیص داد و مشوّق های لازم برای تقویت مبانی علمی جامعه را فراهم کرد؟ در این زمینه واقعاً باید دقت کرد. حتی در شرایط امروز ایران که وضعیت بهتر شده، هنوز الگوسازی های جامعه، شکل گیری کار علمی را به صورت لازم تشویق نمی کند. البته هنوز در برخی نظرسنجی ها که مثلا چند ماه پیش توسط یکی از روزنامه ها انجام شده بود، افراد مورد سؤال گفته بودند که استادی دانشگاه اولین شغل از نظر حیثیت اجتماعی است و شغل های رده دوم به بعد شغل هایی بودند که اساساً پول ساز بودند. ولی نمی شود مطمئن بود که حتی این وضیعت تا چند سال دیگر ادامه پیدا کند. خلاصه این که، باید الگو سازی درستی برای فرزندان این جامعه عرضه کرد که علم را در رأس امور قرار دهند و برای این کار می شود از عواید نفتی استفاده کرد. مثلا شهرک های تحقیقاتی بسیار زیبا ساخت، شهرک های مجلل ساخت، زندگی خوبی برای دانشمندان فراهم کرد و نگران نبود که این هزینه ها اسراف و اتلاف منابع باشد.
* یا شاید یک اسراف معقول و مطلوب می تواند تلقی شود!
عظیمی: بله، به قول شما اسراف معقول و مطلوب. اشاره می کردم که باید مثلا شهرهای زیبا ساخت و آن ها را محل سکونت دانشمندان جامعه قرار داد، باید به
[276]
اموری دیگر از این قبیل دست زد تا بچه های ما از همان کودکی عادت کنند که زیبایی، احترام، شخصیت و همه چیزهای خوب را همزاد و همراه با علم بدانند. وقتی مسائل به این صورت شد، آن وقت انسان های بالغ یک جامعه خود به خود برای حل مسائل فردی و اجتماعی به سراغ علم خواهند رفت و جامعه هویت و استقلال لازم را به دست خواهد آورد. نباید وضع طوری باشد که بتدریج بچه ها فکر کنند که اصلا درس خواندن به چه درد می خورد. البته خوشبختانه در این ده، پانزده سال توجه زیادی به نظام آموزشی کشور شده است و الآن ما کشوری هستیم با بیست ملیون دانش آموز، از یک جمعیت تقریباً 60 میلیونی. این دستاورد عظیمی است. حدود 30 درصد از جمعیت کشور ما در مدارس است. به علاوه، حدود یک میلیون دانشجو در دانشگاه ها داریم. از نظر کمّی پیشرفت ما عظیم و چشمگیر بوده، ولی هنوز باید برای ارتقای کیفیت، اقدامات فراوانی انجام دهیم که نیازمند ایده و فکر و پول است، که بخش نفت، دست کم می تواند نیاز مادی این کار را فراهم کند. در هر حال، عرض من در مورد بخش نفت این است که درست است که وجود این ذخایر عظیم پای خارجی ها را بیشتر به کشور باز کرده و دخالت آن ها را در جامعه ما شدت بخشیده، ولی این ها نباید باعث بد تلقی شدن این بخش گردد و مثلا باعث این تصور شود که اگر نفت نداشتیم حالا وضیعت خیلی بهتری می داشتیم. هیچ دلیلی برای اثبات این مدعا وجود ندارد و باید تأکید کرد که تا فکر ما عوض نشود و تا محور بودن علم را در جامعه نپذیریم، نمی توانیم امیدوار باشیم که پیشرفت قابل توجهی خواهیم کرد.
* جناب آقای مؤمنی، به نظر شما پدیده نفت، اقتصاد ما و ساختار اجتماعی ـ سیاسی ما را چگونه تحت تأثیر قرار داده است و آیا اصولا می توان از آن به عنوان یک عامل منفی یاد کرد؟ همچنین، رشد درآمد نفتی در دهه پنجاه و ظهور طبقه متوسط شهری، چه نسبتی با تحولات اجتماعی بعدی که منجر به وقوع انقلاب اسلامی شد، دارد؟
مؤمنی: نفت نیز مانند هر ابزار دیگری کار کرد خود را وامدار نحوه مواجهه نظام مدیریت کشور است. بنابراین اگر کس یا کسانی بخواهند برای فرار از مشکلات و ناتوانی های خود، نفت را مسبّب خرابی سرنوشت کشور بدانند یقیناً به بیراهه رفته اند.
به دلیل نشأت نگرفتن فعالیت های مربوط به تولید و صدور نفت از جوشش های درونی سیستم اقتصادی ـ اجتماعی ایران، و به دلیل مجموعه مشکلاتی که نظم سیاسی کشور به صورت تاریخی، در حوزه های اندیشه و تفکر، سازمان دهی و مدیریت، ارزش ها و انگیزش ها داشته است، نفت که می توانست بزرگترین خادم
[277]
فرآیند توسعه کشور باشد تبدیل به یکی از دشمنان آن شد. آنچه در ادبیات توسعه تحت عنوان بیماری هلندی مطرح است، در واقع بیان کننده مکانیزم های عملی این مسئله است. مسلماً در این چارچوب هر قدر اتکای کشور به صنعت استخراجی ـ صادراتی افزایش یابد، نوعی پیشروی در باتلاق را امکان پذیر می نماید. بنابراین تحولات مربوط به دهه پنجاه خورشیدی را نیز می توان در همین چارچوب مورد ارزیابی قرار داد و به اعتبار گسترش و تعمیق وابستگی و نابرابری، در اثر همین سرعت گرفتن مسئله پیشروی در باتلاق، می توان وقوع انقلاب اسلامی را از جنبه اقتصادی ـ اجتماعی توضیح داد.
در خصوص ظهور طبقه متوسط اشاره می کنم که جدا از مشکلات و نارسایی های مفهوم طبقه متوسط و بحث های اختلافی درباره آن، به نظر این جانب با رویکرد اقتصاد سیاسی ـ از جمله شیوه ای که جناب آقای کاتوزیان در کتاب اقتصاد سیاسی ایران به کار گرفته اند ـ می توان این مسئله را توضیح داد. به این ترتیب که تحولات مربوط به نفت در دهه پنجاه امکان شکل گیری تدریجی طبقه ای را فراهم ساخت که مستقل از میل و اراده شاهنشاهی می توانست به حیات خود ادامه دهد.
البته به نظر این جانب، رویکرد جناب کاتوزیان یک اشکال عمده و اساسی دارد و آن هم عبارت از تحلیل مکانیکی و خود به خودی قضیه است که مبنای درستی ندارد. به نظر این جانب، عنصر اصلی در این زمینه متعلق به جریان روشنفکری دینی و بخصوص مرحوم دکتر شریعتی و مهندس بازرگان و نیز فعالیت های مربوط به بخش سیاسی شده روحانیت، بویژه چهره های برجسته و ارجمندی چون شهید بهشتی، شهید مفتح و شهید مطهری، است که با آگاهی بخشی و بیدار کردن احساس هویت و روح عزت خواهی و آرمان گرایی و بازگشت به خویشتن در معنای عمیق آن از زمینه های مساعدِ ایجاد شده با بسیج مردم مسلمان، بخصوص جوانان، حداکثر بهره برداری را کرد و ای بسا فرصت های بسیار بزرگ تر تاریخی که به دلیل فقدان آن گونه روشنگری ها و عزت بخشی ها به هدر رفته است. بنابراین رویکرد مکانیکی نمی تواند کل مسئله را توضیح دهد.
* به نظر می آید که سمت گیری های یادشده در برنامه های توسعه و وقوع تحولات اقتصادی ناشی از آن، پیامدها و تأثیرات خود را به سرعت در بخش های اجتماعی و فرهنگی، بویژه در نظام ارزشی، باز می نمایاندند.
مؤمنی: با بحث هایی که در جامعه شناسی ارزش ها می کنند، هم مکانیزم و
ساز و کارهای تکوین یک ارزش، تا حدود زیادی روشن می باشد و هم مکانیزم های
[278]
تغییر ارزشی، کاملا شناخته شده است. بنابراین می توان این مسئله را در چارچوب مکانیزم تغییر ارزشی توضیح داد. مثلا می گویند در شرایطی که منادیان ارزش ها خود به آن عمل نکنند، ارزش ها پایدار نخواهند ماند. در دوره 68 به بعد، یکی از نکات بسیار مهم این بود که در واقع سمت گیری های زاهدانه، ضد ارزش معرفی شد و گویی کسانی که به سمت مصرف های لوکس و تجملی نمی روند، کسانی هستند که زینت های خداوند را بر خودشان حرام می کنند. تا آنجا که من دیده ام، شش ـ هفت مکانیزم و ساز و کار مشخص وجود دارد که منشأ تغییر ارزش ها در نظام اجتماعی شده است. یکی از مهم ترین شان این است که در ایران، متأسفانه، می گویند ارزش ها کار کرد ضدتوسعه ای پیدا کرده است. من فکر می کنم در تمام کتاب هایی که راجع به مبانی جامعه شناسی بحث می کنند، این نکته وجود دارد.
* جناب آقای عظیمی، در جمع بندی نهایی، چنانچه در خصوص مشکلاتی که آخرین برنامه اجرا شده ـ برنامه توسعه پنجم ـ با آن ها مواجه شد، فرآیند بروز بحران و سرانجام ظهور انقلاب اسلامی، نکاتی را قابل تأکید می دانید بیان فرمایید.
عظیمی: البته بحث و گفتگو درباره یک دوران بزرگ تاریخی در یک کشور می تواند و باید بحث و گفتگوی مفصّلی باشد. با این همه، در گفتگوهایی این چنینی بنا به طبیعت کار باید بحث را مختصر کرد و به اشارتی از بسیاری از مسائل گذشت. در عین حال، توان فکری محدود این جانب نیز خود محدود کننده بحث است. به هر حال، اجازه می خواهم درباره جمع بندی مورد نظر شما عرایض خودم را به این صورت خلاصه کنم که جامعه ایران در اوایل نهضت مشروطیت، جامعه ای بود که طی قرن ها در تب و تاب تضاد بین حکومت و ملت مانده بود. مردم در طول این دوران طولانی به منظور تداوم حیات و زندگی به فعالیت هایی در جهت سازگار شدن با وضعیت دست زده و راه هایی پیدا کرده بودند. و در این جهت، نوعی تعادل و سکون در جامعه ایجاد شده بود. در همین زمان ها انقلاب صنعتی در گوشه ای از دنیا شکل گرفت و با ساختار تعادل ایستای جامعه ما درگیر شد. این درگیری باعث شد که تعادل
و سکون تاریخی جامعه ایران به هم بریزد و نتیجه این به هم ریختگی، جنبش و انقلاب مشروطیت در ایران بود. از آن زمان به بعد، جامعه ایران در تب و تاب ناشی از التهابِ دوران گذار تاریخی نوین قرار گرفت و حوادث زیادی بر این جامعه گذشت، به طوری که از مشروطیت تا کنون می توان به بیش از ده حادثه مهم سیاسی در کشور اشاره کرد. یعنی در طول زمانی حدوداً نود ساله، احتمالا دوازده حادثه مهم تاریخی
داشته ایم و به عبارت دیگر، عمر متوسط هر حادثه تاریخی در تاریخ اخیر کشور بیش
[279]
از 6 ـ 7 سال نیست. مشخص است که در این فرآیند گذار و التهاب شدید، مشکل بتوان دستاوردهای چشمگیری در زمینه های اقتصادی به دست آورد. چرا که برای پایه گذاری یک اقتصاد، باید چند سالی کار و کوشش کرد. ولی به محض این که اینکوشش ها شروع به ثمردهی می کند، حادثه دیگری اتفاق می افتد و همه چیز را به هم می ریزد.
در جریان این تب و تاب دوران گذار، وقتی به دوران بعد از حکومت مرحوم دکتر مصدق می رسیم شرایط ویژه ای ایجاد می شود که یک ثبات نسبی برای دوره ای حدوداً بیست ساله را به دنبال دارد. این وضعیت از یک طرف متکی است بر ضعیف شدن نیروهای داخلی، و از طرف دیگر بر پایه جنگ سرد بین دو بلوک سرمایه داری و کمونیسم. در این دوران بیست ساله (35 ـ 55)، برنامه هایی برای صنعتی شدن ایران تهیه و اجرا می شود، سرمایه گذاری های قابل توجه زیربنایی هم به ثمر می رسد، ولی مجموعه مردم کشور در این مورد بیشتر نظاره گر هستند تا مشارکت کننده. به هر حال، سرمایه گذاری زیر بنایی و تولیدی وسیعی اتفاق می افتد، ولی در عین حال، احساس محرومیت مردم علی رغم این که سطح زندگی به صورت مطلق بهبود پیدا می کند افزایش می یابد. از سوی دیگر، وضعیت سیاسی به شدت در فراگردی ارتجاعی حرکت می کند و سیاستمدار اصلی کشور سعی می کند ساختار سیاسی را هر چه بیشتر به ساختار شاهنشاهی دوران ما قبل صنعتی نزدیک کند. به این صورت، تضادی اساسی و ماهوی بین این ساختار سیاسی و وضعیت اقتصادی و علمی ـ فنی جامعه ایجاد می شود. ساختارهای علمی و اقتصادی جامعه دیگر نمی تواند در جلیقه تنگ سیاست های تمرکزگرا و مطلق آن زمان بگنجد و می خواهد این جلیقه را پاره کند، ولی جلیقه سیاسی هم قوی است و سریع و راحت پاره نمی شود، نیروهای خارجی هم مدافعش هستند. بتدریج نیروهای داخلی مخالف، قدرت می گیرند و سازمان دهی لازم را پیدا می کنند. در ادامه این وضعیت، در مقطعی از زمان که به دلایل خاصی، حمایت خارجی و اراده ساختار سیاسی داخلی برای دوره ای کوتاه و محدود ضعیف می شود، جلیقه تنگ ساختار سیاسی پاره می شود، انفجار اجتماعی اتفاق می افتد، انقلاب به پیروزی می رسد، و داستان زندگی نظام پیشین را به پایان می رساند و عوامل ویژه موجود در بطن جامعه ما، شکل و محتوای ویژه اسلامی به این انقلاب می دهد.
البته در این فرآیند، انفجار درآمد نفتی سال های 52 ـ 56 نیز به شدت مؤثر واقع می شود; بدین صورت که تضاد و بحران ماهوی مورد اشاره فوق را تشدید می کند و
در وقوع انقلاب تسریع می کند. می دانید که درآمد نفتی ایران قبل از سال 1351 کمتر
[280]
از دو میلیارد دلار در سال است، ولی این درآمد در سال 1356 به بیش از 23 میلیارد دلار می رسد. در نتیجه، دولت و شاه فکر می کنند که پول فراوان است و هر کاری را می شود کرد. مصرف انبوه شروع می شود، سرمایه گذاری انبوه هم همین طور. بدین صورت، دستور داده می شود که نیروگاه اتمی، آن هم نه یکی و دوتا، بلکه بیست نیروگاه اتمی در زمانی کوتاه در کشور ساخته شود.
به هر حال، به طور طبیعی تنگناها شروع می شود. چرا که می شود پول داشت، می شود نیروی انسانی مورد نیاز را هم در صورت ضرورت از خارج وارد کرد، ولی آیا می توان جاده و ارتباطات لازم را هم از خارج وارد کرد؟ آیا می شود فرهنگ متناسب را هم فوراً از خارج وارد کرد؟ آیا می شود مدیریت لازم را هم از خارج آورد؟ همین هاست که بحران را تشدید می کند و همه فرآیندهای عادی را به هم می ریزد; مصرف به شدت بالا می رود، پول زیاد، تمامی دست اندازها را می پوشاند و ظاهراً به نظر می رسد که جاده صاف است و «چاله ای» در کار نیست، در حالی که چاله های بسیار زیادی در جاده است که ظاهراً با پول پر شده است! در همین زمان نگرش غرب هم نسبت به ایران عوض می شود. دیگر، صنعتی بودن یا نبودن ایران برای غرب مهم نیست; مهم این است که ایران دارای ارتشی قوی باشد و بتواند ژاندارمی منطقه را به عهده گیرد. پس پول هست، شاه هم دوست دارد که ارتشی قوی داشته باشد، غرب هم این را می خواهد، ضمناً مصرف را هم می شود زیاد کرد، سرمایه گذاری را هم همین طور. پس همه این فرآیندها شروع می شود و ظاهراً بخوبی پیش می رود، ولی واقعیت این است که سکان کنترل از دست خارج شده و همه چیز به هم ریخته است.
* در واقع، برنامه پنجم به بلندپروازی دچار می شود و این همان آفت مهلک و نهایی آن است!
عظیمی: بله، در برنامه پنجم تجدید نظر شد. یکباره اعتبارات چندین برابر گردید و توهمات و خواب و خیالات جای واقع گرایی را گرفت. گرچه، حتی در شرایطی که این اتفاق هم نمی افتاد، باز همان تضاد ماهوی مورد اشاره می توانست انفجار اجتماعی و انقلاب را به دنبال داشته باشد. حال ممکن بود زمان طولانی تری، جامعه مجبور به زندگی با رژیم قبلی گردد. به هرحال بحث اصلی این است که برای احتراز از وقوع انقلاب، شاه باید می پذیرفت که اگر می خواهد نظام صنعتی غرب در ایران پا بگیرد باید نظام سیاسی اش را هم درست کند. نظام سیاسی هماهنگ با نظام صنعتی، نظام دموکراسی است، ولی شاه نمی توانست این نظام را بپذیرد.
[281]
اشاره
تحلیل وقوع رخداد انقلاب، پیش از تأمل در باب «عوامل پیروزی انقلاب»، به بحث در «زمینه های بروز بحران» در نظام سیاسی حاکم و متزلزل شدن بنیادهای مشروعیت آن بازمی گردد. گفتار حاضر، بررسی «ساخت اقتدار» در نظام سیاسی پیشین و آسیب شناسی ساخت مزبور را با اتکا به رهیافت جامعه شناسی سیاسی، «نقطه عزیمت» خویش قرار می دهد و با مروری بر انواع اقتدار سنتی از دیدگاه وبر، نظام پهلوی را در زمره نظام های «نئوپاتریمونیال» یا سلطانی طبقه بندی می کند. بدین سان با مروری بر آراء وبر، بیل واسپرینگ بورگ در باب منشأ نظام های پاتریمونیال، بوروکراسی پاتریمونیالی و پاتریمونیالیسم خاورمیانه ای، ویژگی هایی همچون: «شبه مدرنیزاسیون» و «مطلقه گرایی» را از خصیصه های نظام سیاسی پهلوی برمی شمارد و با اشاره به تداوم تاریخی ساخت پاتریمونیال در ابعاد فرهنگی و اجتماعی، «تمایزات» نظام نئوپاتریمونیال پهلوی را با نظام پاتریمونیال قاجار مورد اشاره قرار می دهد. در ادامه، آسیب پذیری های نظام نئوپاتریمونیال پهلوی و نظام پاتریمونیال قاجار مورد بازشناسی قرار می گیرد و به زمینه هایی همچون: ظهور «دو راهی های بحران ساز» یا «معضل سلطانیزم»، «گسترده شدن طیف مخالفان»، «بی پایگاهی اجتماعی دولت»، «ناهمسازی» ساخت سیاسی با ساخت اقتصادی ـ اجتماعی، «رادیکالیزه نمودن» اقشار غیرسیاسی، ظهور «اپوزیسیون غیرقانونی»، «فساد عمیق و گسترده»، «پوپولیستی شدن انقلاب» و.... اشاره می شود; با تأکید بر این که این زمینه ها به واسطه فشارهای ناشی از «محیط خارجی» بروز و ظهور یافته است. بحث از عرضی یا ذاتی بودن ویژگی های نظام پاتریمونیال، تعامل میان ساخت سلطانی و فرهنگ پدرسالارانه و کارکرد مذهب در دولت پاتریمونیال، تکمیل کننده این فراز بحث می باشد. در فصل فرجامین این گفتار، عوامل تغییر نظام های پاتریمونیال و انواع و اشکال «تبدل» در نظام های مزبور، مورد کاوش قرار می گیرد. سرانجام می توان در یک جمله چنین گفت که تحلیل زمینه های فروپاشی نظام پهلوی، به مثابه کانون اصلی شناخت و تفسیر انقلاب، گفتار حاضر را از گفتارهای پیشین متمایز می سازد.
[282]
[283]


گفتار دوم : ساخت اقتدار نظام پهلوی، زمینه های بروز بحران

سعید حجاریان (1)
سهراب رزاقی (2)